خوبید؟
منم خوبم!
خوب بخوابید
خوب بخورید
و خوب بکنید.
منظورم فعل خوب بود از جمله آخری. کار خوب بکنید.
توفیق رفیق و یارتان باد!
شبتون خرّم!
خوبید؟
منم خوبم!
خوب بخوابید
خوب بخورید
و خوب بکنید.
منظورم فعل خوب بود از جمله آخری. کار خوب بکنید.
توفیق رفیق و یارتان باد!
شبتون خرّم!
اینها دیگه گندش رو در آورده اند!
بازم از امروز فشار گذاشتن تنگم که واسه سه شنبه هفته بعد، کار دو ماه رو سه روزه انجام بدم!
یکشنبه هم تهران باشم باز!
به جان خودم امروز حقوقمو بدن دعوا راه می اندازم! حالا ببین!
آقا !
آب انجیر درست کنید، واسه خودتون!
از خوشمزه ترین های روزگاره!
چندتا دونه انجیر رو بشورید، مثلا 5 تا دونه
قد دو سه تا انجیر ، شکر اضافه کنید
آب بریزید روش، تا چهارپنج برابر ارتفاعش.
یک لیوان دیگه. یک لیوان
بذارید چند ساعت بمونه تا عصاره اش در بیاد
خنک، بخورید!
همچین جیییییییگرتون حال میاد که نگو!
والله
جمال، فرزندم!
خوبی بابا؟!
(خخخخخخخ! مگه چیه؟! دیوونه ندیده کسی؟! آینه از قرار متر مربعی حدود ده دوازده هزار تومنه! آینه بخرید، دیوانه داخلشه! )
آقا عرض به حضور انورتون، بذار از بدیهاش نگم!
والله!
پس فردا دو میلیون تومن بهم حقوق می دن،
یحتمل!
من چقدر خوشبختم!
دارم فکر می کنم گرفتن یک وام با بهره 24% واسه ساخت خونه، عاقلانه است، یا نه.
نمی دونم.
به خودم باشه ترجیح می دم ماشینمو بفروشم و پیاده گز کنم، تا اینکه وام داشته باشم.
حالا ببینم چی می شه.
دیشب این موقعی، عین سگ تاتوری خورده، یحتمل حوالی قم، آواره جاده بودیم.
شام رفتیم مهتاب. سالادش رو دوست دارم. کلا تو رستورانها و مسافرتها، از غذای پختنی، از جوجه کباب و چلو کباب، بدم میاد! اگه می شد، همه جا نون و ماست سفارش می دادم!
خوااااااااااابم میاد. عزّت زیاد
دیشب تو راه بودم دیر رسیدم. بعدشم تا یک چایی بخورم و یکم کارهامو بکنم و بخوابم دیر شد. صبح هم نشد زیاد بخوابم چون جلسه بود. هنوز هم نرسیده شرکت، قرار شد یکشنبه بعد مجدد برم تهران. سه شنبه اش برم سایت. یعنی، عین سگ تاتوری خورده! دوندگی های بی فایده.
خیر است.
خیر است.
دو روز گذشته، روی آسانسورها کار می کردند.
سر شب،
یک پیرمرد، گیر کرد داخلش
طفلک، داشت می مرد!
گیر کردن در فضای تنگ و تاریک
هول شدن و زدن دکمه های بی هدف
هول شدن
و صد البته، نبودن کسی که به فریاد گیر افتاده برسه!
فردا شش و نیم می رم سمت تهران
4 عصر جلسه!
لابد نصفه شب برگشت.
نمی دونم
خیلی بی معنی کارها زیاد شده است.
روز خیلی سنگینی بود.
جمع کردن یک گزارش تو دو روز، واقعاً سنگینه.
تصور کنید پایان نامه دانشگاهتونو بعد از اینکه همه کارها و تحقیقات رو انجام دادید، بخواهید طی یک هفته بنویسید و ارائه کنید!
می ترکید!
با وجودی که همه چیز رو میدونید، همین سر هم کردنه، سخته.
بیخیال
رحیم خان، پستت رو برداشتم. ببخشید چون دسترسی نداشتم بهت مجبور شدم پست بذارم برات. بهرحال از لطفت ممنون. اما جدی می گم، راهش این نیست رفیق. از مجاز به واقعیت پناه باید برد.
همین.
برم یکم بخوابم.
عزّت زیاد
امروز از اون روزهاست که فیگور کیوان ساکتی گرفته ام و دلم می خواد خییییلی حرف بزنم و از طرفی،
دلمم نمی خواد چیزی بگم!
می دونید، یک شعری بود قدیمها تو کتاب درسی،
می گفت، آنرا که نمودند، ببستند زبان!
یک گاهی،
حس می کنم،
گفتن نداره!
شده به یک جایی برسید که پیش خودتون فکر کنید بقیه هم حق دارند،
و باید،
زندگی کنند؟
و منظورم از زندگی کردن،
تجربه کردن است!
تجربه کنند!
خطا کنند!
زمین بخورند!
پیشرفت کنند!
یک فاز قبل از این،
وقتی آدم خام تر و کال تر و خر تر از این مرحله است،
استراتژی اش اینه که چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد!
یک جورایی می خواد مدیر دنیا باشه مثل مموتی و مدار گردش کواکب رو اونطوری بکنه که این دلش می خواد
بعد می جنگه
می جنگه
می جنگه
بعد،
بی شک، شکست می خوره!
دندونه هاش صاف می شه،
کرک و پر می شه،
بعد می شینه سر جاش!
حالا،
عین کسی که به اقناع رسیده،
تسلیم می شه
فی الواقع، به مقام رضا می رسه!
سرشکسته از تلاشش نیست
بهش لبخندمی زنه
و دیگه آروم می گیره
بعد،
عقب تر می شینه و به بقیه حق میده که اونها هم،
زور بزنند و گردش کواکب رو وارونه کنند
با یک یقین قلبی،
که کسی نمیتونه همچین غلطی بکنه!
فلذا، همه چیز آرومه، من چقدر خوشبختم، بقیه هم بذار مشغول باشند!
...
نمی دونم
اصلا نمی دونم چرا اینها رو می گم
یک موی نااااااااازک زنونه رو لباسمه! یعنی مال کی می تونه باشه؟!!!
خیلی نازکه!
نمی دونم چه رنگیه. سیاه نیست ولی. شاید از بس نازکه، سیاهش روشنه !
سیاه رقیق!
بیخیال
ادامه می دم...
یک روز تازه
تمیز و دوش گرفته،
ادکلن زده
با یک لباس مشکی و شکلاتی
صبحانه خورده
...
دارم فکر می کنم کاش بهتر از این از روزها استفاده می کردم.
فردا باید برم تهران. عصر جلسه دارم. یحتمل امروز دعوا باید بکنم که با اتوبوس نفرستنم.
می دونید، پاک خر شده ام!
خودمو با سیستم یکی نمی دونم! شرکت رو از خودم نمی دونم. اینه که ، فداکاری نمی کنم!
حجم کار این روزها بسیار رفته بالا
بسیار بیش از آنچه ما بهش عادت کرده بودیم.
و این، فشارم می ده!
وقتی مسلطم که چه کار باید بکنم، کیف می کنماااا،
اما وقتی گیر می کنم،
بخصوص وقتی کارهایی می شه که یکی دیگه یا یک گروه دیگه هم باید توش حضور داشته باشند،
اونوقت فرسایشی می شه برام، لذّت نمی برم.
گفتم لذّت، دیروز داشتم از ماشینم لذّت می بردم!
لذّت حرکتهای روون، انتقال قدرت به موقع و مکفی، فرمون نرم،
چند روزی است، هر از گاهی دارم فکر می کنم ممکنه مجبور بشم ماشینمو بفروشم که بتونم بنّایی کنم!
راستش، منابع مالی که روشون حساب می کردم، پشتیبانی نکردند
اولیش بابای گرامی که تا حالا می خواست یک واحد آپارتمان براش پیدا کنم بخره،
الان می گم بیا پولتو بذار بسازم برات
می گه نه!
و کلا که، پولی نداره. آنچه داره آرزوست فقط.
نمی دونم
پاشم برم اداره، تا ببینم چی می شه
امروز موعد دو تا واممه. جمعه یک میلیون و صد و هشتاد هزار تومن.
اولی رو بیستم ریختم به حساب، دومی رو ولی،
اگه حوصله کنم می رم بانک.
عزّت زیاد
کی بود بهتون گفتم، نفت رو می رسونند زیر بیست دلار؟
دنبال کنید!
یکم مونده فقط.
اینها، پیش بینی نمی کنند، پیش اعلام می کنند