گویا پانزدهم مهر مقرر شده حضرت آقا ولایت ما را سیاحت کنند
امروز، جلوی پلیس راه،
یک عالمه ماشین آلات به کار بود
آتش نشانی،
کامیون،
الخ
یک عالمه تنة درخت نخل که گویا با هدف بازسازی مناطق جنگی جنوب در سرمای ولایت ما وادار به اقامت شده بود
...
فکر می کردم اگر بجای حضرت آقا بودم،
اگر قرار پانزهم داشتم، حتما دهم سفر می کردم!
و فکر میکردم حتما دلخور می شدم از اینکه اینهمه کار واجب و جای واجب برای هزینه هست، منتهی،
این حرکات... !
بنیاد فرح که راه افتاد،
سالهای سال پیش،
گویا روال این بود که شهبانو و ایادی سر زده هر بار به جایی سرکشی می کرده اند و طبعاً اصلاحاتی به چشمشان می آمده تا اینکه حضرات ساواک به بهانه حفظ امنیت حضرات درخواست می کنند اگر جایی قصد بازدید دارند از قبل اعلام کنند.
این اعلام همان و به ضرب و زور و سریع، راست و ریست کردن محل و بزک کردن و رفع سوری مشکلات به دنبال آن،
عملا عین آفتی، بنیاد فرخ را از درون ترکاند!
اینها همه از خاطرات خود فرح دیبا بود که یکی دو سال پیش در برنامه من و تو شنیدم و خب،
نوعی عبرت که خود من نتوانستم آنرا پیاده کنم.
در سرکشی به ساختمانها، هرکجا اینجور سرزده می رفتی، هم بی احترام می شدی هم چه بسا خطر جانی بیخ گوشت برو بیا می کرد. این بود که ترجیح می دادی با اعلام قبلی بروی که بلکه یکی با سر و پا در محل حاضر باشد و بلکه سامانی به کار داده باشند.
من نتوانستم!
در کار ما تفاوت چندانی نداشت چون باید آرماتور ها به هم پیچیده می شد منتهی،
من ، نتوانستم!