راجع به بیماری ام، به آبجی توضیح دادم
اینجور گفتم براش که
این بیماری عملا نارسایی کبد هست باضافه بیماری خونی!
اینکه علاج نداره و دکتر گفته درحالی میمیری که این مرض با توست!
اینکه گرسنگی و استرس تشدیدش می کنه
و اینکه بیماری ای خاموش است و هیچ علامتی نداره!
خخخخخخخخخخخخخ
شما هم بودی خوف می کردی نه؟
این بیان دیگه ای است از توصیف قبلی مبنی بر اینکه این مرض کاری به کارت نداره و باهاته و ده پونزده درصد مردم هم بهش مبتلا هستند و چه بسا اصلا بیماری نباشه! تازه، جلوی انسداد عروق رو هم می گیره و سکته عقب می افته و الخ!
فقط اصلا به خودت گشنگی نده و دنیا به تخمت باشه. خلق رو بیازار و کیفش رو ببر که کسی از این مرض نمرده است!
جدا ها!
روز قشنگی است. پاییز محض! با آفتابی بی رمق و برگهای خسته از حکومت باد. می شه پنجره رو باز گذاشت و نشست. از میوه های خدا ،سیب و انگور از همه جای خونه می ریزه! مربای به رو میزه و ناهار سر اجاق.
دلم می خواست امروز با داداشم برم مزرعه اش. گویا یک بیابون برهوته به اسم مزرعه. شاید سالهای بعد باغ بشه. منتهی یکم تو خونه کار بود که باید می بودم و کمک می کردم منتهی، امروز دلم اونجاست! رفت و برگشت گمونم سه چهار ساعت راه است اینه که اصصصصصصصصصلا قصد ندارم برم.