خیلی خوب نیست احوالم.
یک سردرگمی بیشتر.
نشد موهامو کوتاه کنم. یارو نبود.
یک باااااااااااار تخمه خریدم
یک عالمه تو یک بیابونی که بهش می گن پارک(!)، نشستیم با آبجی خانوم. یک عالمه تخمه خوردیم.
یک خانومی اونطرف پارک نشسته بود
بعد از چندی یک آقایی شش تا ساندیچ خریده بود اومد پیشش درحالی که غر می زد حالا اگه دو تا هم واسه اونها می خریدیم زیادی می کرد؟
با خودم گفتم چه بیچاره است این مرد.
خب می خریدی.
یک زن گرفته ای اندازه یک گوریل، که نذاره کاری که دلت می خواد،
کاری که دوست داری،
کاری که فکر می کنی درسته رو انجام بدی؟
چرا آدم استحاله می شه؟
نشستند دو نفری به خوردن ساندویچها...
در همین حین، دو تا پسر بچه آفتاب سوخته اومدند شروع کردند با آب داخل حوض بازی کردن. منم مثل اون آقا فکر کردم گدا باشند. آقاهه، خیلی شاهانه، تعارف زد به بچه ها! عبارتش قشنگ بود! بهشون گفت، اگه نخوردین بیاین
خب، بچه ها گدا نبودند. شکل گداها بودند. گفتند خوردیم و مشغول کارشون شدند
تا آرنجشون خیس شد،
به تخمشونم نبود.
داشتم فکر می کردم من اگه تا مچ دستم خیس بشه می خوام خودمو بکشم، چی می شه که اینها اصلا مهم نیست براشون که حتی گرمکنشون تا آرنج خیس شده. این که خشک نمی شه به این راحتی که!
عه!
بهرحال...
نمی دونم.
چهارشنبه واسه ساختمان جلسه گذاشتم، بلکه این کار رو هم از سر خودم باز کنم...