صبحی،
جلوی صفه
یک زانتیا می خواست از رو کلّه ام رد بشه
انصافا راه نبود. خب اگه راه باز بود مگه خودم قر بودم که نرم ؟
سر ماشینشو کرده تو کون ماشین من ، هی بوووووووووووووق و چراغ
منم راه ندادم بهش
اومد لایی بکشه
بازم راهشو بستم که آآآآآآآآآآآآآأم بشه
آخرشم براش بیلاخ فرستادم تو آینه، ییهو دیدم یک دختری هم کنار دستشه، بیلاخم نصفه موند!
خب یابو !
اولاق !
هیچی آقا، اومدیم دیگه.