صبح، از آسانسور که پیاده شدم، دیدم یکی داره بادر ورودی کشتی می گیره
رفتم، می بینم قفلش باز نمی شه، دختره چسبیده بهش و تکون تکون!
پسر مونگوله اون یکی همسایه هم پاهاشو عین پایه های جرثقیل بااااااااز کرده، منتظره!
بهشون گفتم از در حیاط برید دیرتون نشه.
یک مدت طول کشید تا فهمیدند! لابد صدای من بم است و ضعیف. این عیب همیشگی من بوده است...
پسره اشکول که می گه من دیپلممو گرفتم انداختم تو خونه! الان دارم می رم کوه!
می گم دیوانه است! خب می خوای به دختر همسایه بگی دیپلمه ای؟
می خوای بگی درس خوندن بی فایده است و آخرش اوشونم باید بیاد از کوه، بالا بره؟
مردم چل اند بخدا.
بهرحال، اونها رو فرستادم و یادداشت گذاشتم پشت و روی در و خلاصه،
داشتم می رفتم که اون یکی همسایه از پله ها خرامید پایین، با پسرش
پسربچهه، خیییییییییلی بد به من اخم می کنه. گو اینکه به حضرت عبّاس، من هیچ نظر بدی نه به باباش دارم نه مادرش منتهی، حسّش اینه! انگار بگی آفتاب از کلّه من بتابه، وقتی نگاهم می کنه خودبخود اخمش می ره تو هم.
مامانه، یک مارمولک زرد ضعیف رنگ پریده و نا خوشگل، چادر انداخته سرش با پای لخت نازک، یک مدلی که حال آدم بد می شه، دنبال پسرش...
بهشون گفتم از در حیاط برید قفل خرابه
خانومه، می گه سرویس بچه ام از این دره، چطوری برم از در حیاط؟
یعنی ها، یادم افتاد که پلیسه به خانوم راننده می گه خانوم کمربندتون کو،
خانومه می گه ساپورت پامه !
منم عصبانی که باشم دیگه خر خرم. بهش گفتم خب بفرما از این در برو!
خخخخخخخخخ!
می گه فلانکی پریروز درستش کرد!
گفتم فلانکی بلد بود، من بلد نیستم!
خلاصه
خرمو سوار شدم و در این اثنا اوشونم از درحیاط ساختمان رو دور زد و منم از جلو خودش و بچه بد عنقش، همچین وییییییییییییژژژژژژژژ، راهمو کشیدم اومدم شرکت!
حالا عصر می رم یک خاکی تو سر قفل می کنم، انشاالله!
هرچی نگاهش کردم نفهمیدم از کجا باز می شه راستش. وگرنه بدم نمی اومد سر صبحی یک پیچگوشتی چهارسو بردارم و بیفتم به جون قفل عزیز! هه هه
آبم جاریه همچنان.
خیلی حال می کنم با این کرخی و سرماخوردگی اینبار!
یک قوطی سیصد برگی دستمال نرمه هم آوردم، هی می ذارمش لاش!
خخخخخخخخخخ!
عزّت زیاد
چقدر برای انسان فرهیخته سخت هستش که با چنین افرادی سرو کار داشته باشه