یارو،
همسایه مجاور
در مورد روغن ماشینش حرف می زنه
می گه هزااااااااااار کیلومتر باهاش رفتم...
من فکر کردم مراسم عاشورا رفته آبادیشون
می گه آخرین مراسم بابام بود
دیگه تمام شد
یک ذوقی تو صداشه از تمام شدن باباش ،
که آدم خنده اش می گیره!
طفلک اون باباهه روزی که این گوساله به دنیا اومده چقدر ذوق کرده!
جداً ها،
چه بدبختی بوده که این گوساله رو پس انداخته است!
ادامه می ده:
تو ماه صفر هم فلانه مراسمشو می گیرم و دیگه تمام !
خدا برای هیچکس نخواد!
واقعا ها
دیگه چه انتظاری میشه داشت.
قلب آدم ب درد میاد
اینکه میبینی ی زمانی با همن
اما بعد متاهل شدن دیگه خانواده پدری بجی میشن و پسره خوب
مامان باباش وآبجی داداشاش بد.
عجیبه.
اما خانمه حتی ی روز هم قید خانوادشو نمیزنه.!!!!