یحیی زنگ زد.

می گه شیراز نمیای ؟

می گه عامو ما دلمون عروسی می خواد، کاری نکردی؟

یادم باشه اگه خواستم عروسی کنم یحیی رو هم خبر کنم!

یادم بندازید شما !


می گه، مرحوم مادر بزرگش می گفته برید دم این دبیرستان دخترونه اگه کسی خوشتون اومد بپرسید تو دختر کی هستی.

بهتون می گه فلانه کس

بیاید مادرتونو بفرستید خواستگاری.


بهش می گم یحیی جان، خدا بیامرزتش، اما من دیگه دبیرستان و بلکم دانشگاه هم کارمو راه نمی اندازه جانم!

خنده می کنه !