جناب ب،
امروز می ره خارجه.
خداحافظی گرفت و ،
حلالیت و الخ.
با اینکه ندیدمش هیچوقت، اما حس می کنم یک دوست، داره جابجا می شه.
یک دوست، که هیچوقت آه و ناله هاشو سوغات نیاورد برام
برعکس
یک موقعی، 
یک موقعی که نمی دونم واسه چی پول لازم بودم و می خواستم سازمو هم بفروشم،
قبول کرد که معادل پول سازم بهم قرض بده که نفروشمش
صد البته نه داد و نه گرفتم و نه فروختم. پول اون ماجرا هم که نمی دونم چی بود اصلا، جفت و جور شد و رفت منتهی،
قبول کنید فرق می کنه حس بودن یک همچین آدم،
با بودن یک مشت دیگه که به انواع حیل متوسل شدند و کارها کردند که انشاالله معادلش رو تو زندگیشون ببینند!
بگو انشاالله!
شاید شبهای دیگه، وقتی جناب ب به نقطه ایمنی رسید و دیگه نوشتن من خیلی فرقی نداشته باشه براش،
یکم بیشتر بگم ازش!
فعلاً، فقط همین!
جناب ب هم عازم شد و رفت
یادش بخیر، یکی دیگه از رفقا هم چند سال قبل رفت فرانسه، پیش مامانش
الی هم فرانسه رو دید. دکترای زبان می گرفت. لابد گرفته تا به الان
آدمهای جسوری بودند بر و بچ وب. پایدار باشند.