یک موقعی بود
تعجب می کردم از آدمهایی که مدتها،
کنارکوچه
حمام آفتاب می گرفتند.
فقط آفتاب!
مدتها،
فقط می نشستند، بی اینکه کاری کنند
حتی یک پارچه جلوشون پهن نمی کردند دو تا چیپس بذارند روش، شاااااااااید یکی گشنه اش شد یا هوس کرد موقع عبور، یک قرون کاسب بشن
اینها
حتی حالشو نداشتند،
یا ...
که یک کاسه خالی بذارند جلوشون،
بلکه یکی که رد می شه، یک دوزاری بندازه توش براشون
آدمهایی که،
از بازنشستگی در عنفوان جوانی(!)
لذّت می بردند!
الان اما
دیگه تعجب نمی کنم!
می فهمم!
فقط، فرصت ندارم!
امّا دلم می خواد!