خووووووب، چه خبرها؟ خوبید خوشید سلامتید؟

فردا باید برم تهران. حاضر بودم همینجا بمونم تا ششششششششب کتک بخورم،

اما نرم تهران!

چیه تهران!

یا هرچای دیگه که آدم غریبه باشه!

شاعر می فرماید

خداوندا سه غم آمد به یکبار

اسیری و 

غریبی و 

غم یار!

غریبی و اسیری چاره داره

غم یار و غم یار و غم یار!


خخخخخخخخخ این مال قدیمها بود البت! الانه ، نه اسیری چاره داره نه غریبی

اما یار،

ماشششششششالله، به قول اون یکی شاعر

میون صد تا دلبر

موندم برم کدوم ور !   ( شاعر عزیز ببخشه)


در تلویزیون بود که شنیدم می گفت قدیمها یکی با یکی آشنا می شد و با ترس و لرز و الخ و دولخ هر از گاهی یک کاغذی می رفت و می اومد یا یک پیغامی و اینها

بعد اینطور استنباط می شد که ملت به هم وفادارند و اینها

بعد ییهو مویایل در اومد!

هر کدوم از اون دو طرف،

ییهو با شونصد نفر کانکت شد!

بعد تااااااازه معلوم شد که حیای بی بی از بی چادری است! اون موقع هم آب نبوده وگرنه، علی قلی خان شناگر قابلی بوده

خلاصه

بگذریم

همون که لبّ همه چیزه رو بگیم

اوّل الخ

دوّم دولخ!

شنگول و منگول

من برم بخوابم فردا بوق سسسسسسگ، باید بزنم به راه!