پسرم، جمال!
سالهای سال پیش، از مکانی به اسم ... که می گذشتی، صناعت مردم آن قوم را قدری سوهان و گز و کوزه می یافتی و فروش آب جوش و بعضا، آفتابه داری! و اگر از خرید سوهان و گز و کوزه می توان طفره رفت امّا، این آخری را گریزی نبود که مامور بی چوب بود و خلاصی از آن واجب!
سالها بود که به حمدو ثنای پروردگار، این مسیر از گردن من برداشته شده بود. تقریبا از زمانی که کسب علم را کناری نهادم و راه ثواب پیش گرفتم امّا، با این حال، هر از گاهی حسب کاری از این خطّه گذر کرده بودم و شاهد پیشرفت این قوم شده بودم اینگونه که هزینه آفتابه داری را بر بقیه اجناس کشیده و آن شنعت و زشتی از چهرة کسب و قوم خویش زوده بودند امّا،
امّا پسرم،
جمال،
چون چرب و شیرین چیزی بر مذاق کسی خوش آمد، گمان مبر که به این راحتی بتواند از آن چشم بپوشد و خدای تبارک رحمت نماید عبید را که داستانی سرود که از قضا بر احوال این قوم نیز بیانی موجز است و شرح و بسط آن خارج از حوصله این ساعت از شبانه روز فقط آنقدر بگویم که امشب که مجدد گذرم بر آن خطّه افتاد دانستم بهای تخلّی یک استکان پیشاب سیصد تومان وجه رایج مملکت است و صد البته یک عالمه سکه های پانصد تومانی بر پیشخوان آفتابه دار اعظم لمیده بود گویی که حضرت اشرف دویست تومان هم انعام(!) طلب می کند! حال حکمت این انعام چیست، ندانستم! چون آنقدر که تفحصّ نمودم هر کسی به شخصه کون خود آب کشیده و زحمتی بر آفتابه دار اعظم نبود!
پسرم جمال!
موهایم نسبتا خشک شد و عین اسب، خواب بر من مستولی گشته است فلذا،
باقی بقایت!
روزگارت به از این باد!
پسرش جمال اکنون ساعت سه و سی بامداد است و من پدرت را دیوانه خطاب نمودم و الحق که دیوانه ای بیش نیست.