جمال، عزیزم!
چای سبز می خوری؟
چای سیاهمان ته کشیده و فرصت نشده که بخرم، گو اینکه هییییییچ نمی دانم کدام مارک و بسته بندی چای مناسبی است و رنگ شده و بازیافتی نبوده بشر ظلوم جهول مستقیم آنرا از مزرعه چیده و به آن نریده.
می خرم. امروز
خبری از برف نیست اما زمین سفید است و آثار برف شب پیش همچنان هویداست.
طبق روال زندگی کارمندی، دوش گرفته و منتظر خشک شدن اندام مبارکم. بعد هم لقمه ای و روز از نو، انشاالله
نمی دونم.
می گفت کاسب جماعت صبح که بلند می شه می گه بسم الله، خدایا به امیدی تو. چون معلوم نیست مشتری براش بیاد، نیاد، چی بشه.
اما کارمند جماعت دیگه یاااااااادش هم به خدا نیست چون می دونه اگه وسط ماه باشه، کون هم بده چیزی بهش نمی دن، آخر ماه هم باشه اگه کون همه بذاره، حقوقش رو می دن فلذا، اینجور شده که نزد خدا، کارمند بی خدا از چشم خدا افتاده و کاسب با یاد خدا، رزقش همونطوری میاد!
نمی دونم.
روز خوش. شنگول باشید.