واسه ما دهاتی ها که به شهر نقل مکان کرده ایم،

همیشه حسرت اقلام مرغوب دهاتمون، دنبالمونه.

حالا اگه از گلپایگان باشیم، حسرت شیر و ماستش رو دلمونه،

اگه از یزد باشیم، باقلوا و قطّاب!

واسه همینم وقتی به مشاغلی مثل این که منم مشغول می شیم،

همیشه یادمون هست که وقتی واسه پروژه ها به در و دهات و اطراف سفر می کنیم، از اون اجناس محلی و مرغوب بار بزنیم.

در این راستا، این رفقای ما وقتی می رن فلانه پروژه، حتماً اگه شده از کارشون کم بذارند، وقت می ذارند که برن قصابی و گوشت گرم تازه بخرند.

پریرزوها هم، ما رو بردند و یک ساعت و اندی معطل شدیم تا طرف یک گوسفند زنده انتخاب کرد و قصاب ناقلا براش کشت و شقّه کرد و بسته کرد والخ.

بعد هم تااااااااا اومدیم برسیم اصفهان هی گفت بخاری ماشین رو کم کن، خاموش کن، چیه که نکنه گوشتهایی که خریده پخته بشه!

نکته ای که هست اینه که ماها، اونقدر تودهاتمون نمونده ایم که فرق دوش و دوشاب رو بفهمیم و این می شه که این رفیق ما زنگ می زنه به قصّاب محلی سفارش یک کره چی (بزغاله جوون ماده) می ده ولی آن نابکار یک ماده میش مسن که اقلا بیست سانت شاخ رو سرش داره رو از گله جدا می کنه و میاره براش!

حالا منتظرم بیاد، ببینم فک و فامیلش چه نظری راجع به گوشت دادند!

گوشت قرمز میش مسن !

عق!


واسه عسل هم همینه ها. من سه کیلو به رفیقم سفارش دادم، بعد از مدتها انتظار و منّت و الخ، یک آب شکر بهش فروخته بودند، روم نشد بر ندارم! هر کیلو 25 هزار!