چه خبر بوده دیروز، یک عااااالمه آدم به وب من سر زده اند ؟!

نکنه خبریه خودم بی خبرم؟


می گفت ملاّ می خواسته مردم رو سر کار بذاره بخنده بهشون

می ره تو میدون هوار می زنه ملّت، فلانکی تو خونه اش نذری می ده

ییهو می بینه صغیر و کبیر جمع کردند و کاسه به دست ، به دّو، می رن سمت مقصد مذکور

یکم ریششو می خارونه،

می گه نکنه جدی جدی بدن؟

خودشم شروع می کنه دنبال جمعیت دویدن به طرف خونه یارو!



جداً ها! ملّای زمان گذشته، یکم سادگی هم تو ذاتش بوده هنوز!

تنها یکم !


ساده و صاااادق...

یاد آهنگ شب زده از ابی افتادم:

عزیز بومی ای هم قبیله رو اسب غربت چه خوش نشستی

تو این ولایت ای با اصالت تو مونده بودی تو هم شکستی

تشنه و مومن به تشنه موندن غرور اسم دیار ما بود

اون که سپردی به باد حسرت تمام دار و ندار ما بود

کدوم خزون خوش آواز تو رو صدا کرد ای عاشق

که پر کشیدی بی پروا به جست و جوی شقایق

کنار ما باش که محزون به انتظار بهاریم

کنار ما باش که با هم خورشید و بیرون بیاریم

هزار پرنده مثل تو عاشق گذشتن از شب به نیت روز

رفتن و رفتن ساده و صادق نیومدن باز اما تا امروز

خدا به همرات ای خسته از شب اما سفر نیست علاج این درد

راهی که رفتی رو به غروبه رو به سحر نیست شب زده برگرد


خدایی، این نسلی که رفت، دیگه کسی جاشونو پر نکرد! از خواننده اش تا نوازنده و ترانه سرا و الخ.

کیوان ساکت تار می زنه، ا ونقدر زخمه اش شفّافه که من نمی دونم اینو به کجای ساز چطوری می زنه نامرد!

حالا این دگوری های امروزی، با سه تار کمونچه می زنه می گه نو آوری کرده است! تو روح بابات که ریدی به موسیقی رفت.

خب نمی تونی ، نزن. می میری؟