پسرم جمال!

بابات،

همون که زانوش ذق ذق می کرد از قرار،

با اینکه دیشب ساعت دو خوابید و عین اسب خسته بود منتهی،

راس ساعت شش، سرحال و قبراق(!) بیدار شد از قرار.

دوباره خوابیدم و دیگه اونقدر دیر پا شدم که عمّه خانومتم بیدار شد و صبحانه با هم خوردیم، جای تو و مامانت تهی.

این از عوارض کارمند بودنه جمال که شرطی می شه آدم و باور کن شب زفافشم باشه سر ساعت مقرر خوابش میگیره و سر ساعت مقرر، بیدار می شه باز!

خیلی بده.

بد!

بهرحال رفتم شرکت، اما سطح هوشیاری ام فقط دوازده درصد بود بی گمان!

یکم کار کردم، بعدش دیدم خوابم میاد، زنگ زدم عمه خانومتم کارهاش تمام شده بودش و سوار شدیم که بیایم سمت خونه.

خب به طبع، غذا هم نداشتیم دیگه. آدم زن که نداشته باشه و، خواهرشم از خروس خون با خودش تو کوچه بوده باشه و، مادرشم کیلومترها اونطرفتر باشه خب، اوضاع همین می شه جانم!

رفتیم پیتزا پیتزا کنار پل فلزی آق جمال.

دلت نخواد، یک مخصوص خریدیم و یک پپرونی. می دونستم یکی اش هم کافیه اما گفتم بچه اینجاست شاید دوست داره ببریم خونه، فردا روز هم بخوره ولی خدا سر شاهده پپرونیه رو جلوی سگ بذاره نگا نمی کنه!

خدا سر شاهده !

(خدایا ببخش، یادم هست گفته ای ولا تجعل الله  عرضة لایمانکم منتهی...

یعنی خدا رو شاهد قسم هایتان نگیرید! )



بوی شلغم هواست

دیشب توی رستوران مهتاب، طرف کنار ماست و سالاد و الخ، یک ظرف چغندر و یک ظرف شلغم هم نهاده بود. خوشمان آمد منتهی، بر نداشتیم . نبود میلمان. 

عزّت زیاد



آقا، راستی، یک مدتی هم هست از این اس ام اس های آنچنانی از شماره های غریب واسه ما میاد.

کرم نریزید لطفاً رفقا.