اونشب،

با آژانس، رفتم ترمینال کاوه

واسه اینکه راننده نخواد یک بار شهر رو بچرخه، گفتند این کارو بکنم.

بعدش کلی معطل همسفرها شدیم و بهرروی،

حرکت کردیم.

راننده، به نوعی رئیس راننده های شرکت بود و بعد از ده سال وادار شده بود خودش بشینه پشت رل!

تمام مسیر، بین 140 تا 160 سرعت رفت

و خیلی امیدوارم قدم به قدم جریمه اش کنند! فقط واسه اینکه بفهمه راننده ها هم همین کار رو می کنند که جریمه می شن!

اما مهمتر از این طرف، حکایت شام ما بود.

طبق سابقه رئیس، می دونستم بهمون شام نمی ده. با اینحال هیچی نگفتم بهش. زشت بود تو ماشینی که رئیس شرکت هست من بگم شام! قاعدتا باید شعور خودش می رسید.

آقا رفتیم و رفتیم و رفتیم یک آن، تهران بودیم! دوازده شب!

تو یک تاریکی تندی پیاده شد و بعد از مدتها ک اومد، یک قوطی پنیر دستش بود یک حلوا شکری.

سوار شد و گفت شانس آوردیم ، داشت می بست!

فهمیدم بساط صبحانه است و شام رو پیچونده،

دیگه جاش بود که بکوبمش!

 حرفشو ادامه دادم، وگرنه بی شام می موندیم؟

یک مدت سکوت حاکم شد!

بعد، به راننده گفت بچرخیم شاید جایی باز باشه

و از منم اصرار که نه مهم نیست، الان جایی باز نیست

و خوبه باز نبود! وگرنه بوق سگ اگه یک لقمه  غذ ای پختنی کسی نشون من می داد عق می زدم!

خلاصه، چرخیدیم و همه بسته بودند و طرف هی عذر خواست!

هی عذر خواست

هی  عذر خواست!

مزه  داد

رسیدیم دفترمون، نگو نون از اصفهان خریده بود اصلاً

منم چایی گذاشتم و نشستم نون و پنیر خوردم، یک چایی بیییییییییییییییییرنگ هم دادم رئیس!

خسبیدیم !