هفته پیش میزمو عوض کردم تو اداره

همکارم که رفت، میزش موند

از میز خودم کوچیکتر بود منتهی، جا واسه کی بورد داشت و من فکر کردم شاید درد بیخ گردنم، سمت چپ، بخاطر بلند بودن ارتفاع میزم بوده باشه.

حالا 5 سانت اومد پایین منتهی،

دیشب از شدّت درد، خوابم نمی برد

حالا من می گم شدّت درد، شما یکم کمتر بشنوید ها، منتهی، درست سر شونه چپم، درد می کرد.

هرچی فکر می کنم این چیه که درد می کنه، نمی فهمم! نه استخونه نه گوشتی هست اونجا، فوقش یک غضروف باشه که اونم عصب نداره!

داره؟

بهرحال، صبح تونستم یکم بخوابم ولی تا دم صبح، عین مرده معصیت کرده، هی تاب خوردم.

یکمی هم دیروز زیاد خوابیده بودم، شد مزید بر علت.

خلاصه، شب سختی بود! خدا به فریاد مریضهای اسلام برسه و اگه خوب نمی شن السّاعه السّاعه السّاعه، رااااااحتشون کنه!

خدایی، چرا بیماری بر آدم مستولی می شه؟ چه وضعشه آخه ! چطوریه شما بنی آدم اگه چیزی بخواهید درست کنید تلاش می کنید در بهترین فرم ممکنه درستش کنید، حالا می خواد یک نقاشی باشه یک بچه باشه یک آش باشه یا هرچی،

بعد خدای ربّ العالمین منظورش چی بوده که لقد خلقنا الانسان فی کبد!

خب که چی آخه؟

بابا، یک طوری می آفریدیمون حال کنیم! توکه می تونستی قطعا! این کارها چیه!

گمونم مشکل از مغزمه من...