نمی دونم چرا اینطوریه.
قرار بود امشب تو راه باشم برم تهران
ییهو، افتاد فردا شب.
یعنی همه تو تنظیم برنامه ها دقت و دخالت می کنند، ولی ما، کارمندهای بدبخت، باید تابع باشیم فقط.
تازه متوجه شدم کلاس سازمو روز دوشنبه از دست می دم، چون دوشنبه تهرانم.
زنگ زدم که نمیام تهران، کلی عجز و لابه کردند
زنگ زدم کلاسمو تعطیل کردم. . .
عصری، رفتم سر ساختمان. در واقع سر زمینمون.
شریکم، یک شغل پیدا کرده و نمی رسه که شروع کنه. اما رفته بود گچ پی رو ریخته بود و از ترس باد و بارون ازم خواست برم پر رنگش کنم که تصمیم بگیریم شروع کنیم یا نه
راستش، دلم کشید که من شروع کنم حالا که اون شاغل شده...
نمی دونم
هنوز نتونسته ام منابع مالی ام رو یک کاسه کنم. بخصوص یک بخشی اش که نمی دونم خواهرم می خواد پولمو پس بده، یا فقط تعارف کرده است. تازه بخواد هم، می افته به شب عید.
نمی دونم. باید یکم بیشتر فکر کنم. شاید الان ارزش نداشته باشه اصلا.