بعد از دو سه روز بیابانگردی،

الان برگشتم!

یکم پشت گوشهام داغه! آفتاب سوزوندتش انگار.

دوشنبه تهران بودیم. دیشب تو راه برگشت. سه تاجلسه فشرده و تو هم تو هم رفتیم،

نسبتاً، بی نتیجه!

امروز هم رفتیم سر پروژه، از هفت صبح تاااااااااا همین الان.

نمی دونم من چرا مشاور شدم! جایگاهی که هممممممممه ازت سوال می کنند،

هممممممممه سوالات احمقانه مطرح می کنند،

و شما موظفی بری قانعش کنی که اینطورکی نیست!

بعد که قانع شد،

یا نشد حتی

بهت تکلیف می ده که برو گزارشش کن برام بفرست

تو هم مجبوری بگی چشم! طی ده روز!

چشم، طی دو هفته!

چشم، قبل از آخر ماه!

چشم!

چشم!

نمی دونم.

فردا هم چینی ها میان شرکت. اینها دیگه از اون مصیبت های روزگارند! فرض کن زبان مشترک نداریم، باید کلی انرژی بذاریم که بفهمیم هر طرف چی داره می گه.

پوووووونزده نفر میان، بعضی ها فقط می شینن. اینها حتی انگلیسی شکسته بسته هم بلد نیستند! مطلقاً چیزی نمی فهمند و چیزی واسه گفتن ندارند. اما، نمی دونم چرا میان!

بگذریم.

یکم ساز بزنیم، دیرتر بشه ، بخوابیم یکم

شاید چند روز دیگه، باید بشینم یکم به این یکی دو روزم فکر کنم!

روزهای تعیین کننده ای بودند.

روزهایی که، فکر می کنم، روزهای واقعی اند!

سخت!

تلخ!

و ماندگار، در خاطرات آدم!

می دونید،

آدمیزاد،

گاهی می رسه به پیچ!

گاهی،

باید تصمیم بگیره از کدوم سمت بره!

یک گاهی،

لازمه، فرمونو بپیچونه یک طرفی!

و به هررررررررررطرف بپیچونه،

همیشه دلهره داره که درست پیچیده یا نه!

یک جورایی، عین رانندگی کردن تو خیابونهای تهران است!

اونم پنج عصر، وقتی هررررررررررر ته رانی ای، 

یا داره می رانه سمت خونه اش،

یا سمت خونه خودش!

ولی کلاً، همه می خوان و دارن می رونند!

بعد یک پیچ رو که رد کنی،

بدبخت می شی تا برگردی سر همونجایی که بودی!

ترافیک و

طرح و

معکوس هدف روندن و 

سر ساعتی که انتظار داشتی، به دستشویی نرسیدن و

جلو عقب شدن شامت و 

هزاااااااار دردسر دیگه !

کاش یک کار بلدی کنار آدم باشه همیشه

یک پشتوانه

یکی که گاهی، بهت بگه راه کدومه

بهت دلداری بده اگه درست یا اشتباه، 

سرتو می کنی تو یک کوچه تنگ و ترش !

یکی که یار شاطر باشه،

نه بار خاطر !

من تواین سفر، بار خاطر بودم همه اش!

می دونید، راننده، هیییییییییچ خیابونی رو بلد نبود.

بعد از همونجا که راه افتادیم یک کیسه تخمه گذاشت دم دستش  و چک چک چک شروع کرد خوردن

یک جوری حرص می زد که همون تو اصفهان یک پیچ رو نپیچید و تو اتوبان دنده عقب گرفت و ... خلاصه

تو مسیر، هی فیس فیس می کرد زیر لبش و سرشو تاب می داد به اطراف!

ذکر می خوند

ورد و توسل و اینها

برادر من! اون که پیغمبرش بود می گفت با توسّل زانوی اشتر ببند!

هعی! بگذریم. من خوابم میاد...