شریکم زنگ زد

می خواد کار رو شروع کنه

احساس من الان،

احساس آدمی است که هیییییییچ پشتوانه ای نداره!

پشتوانه ها، همه پوشالی است

همه ، تو خالی !

فی الواقع،

وقتی کاری با پول جلو می ره،

پول که نباشه،

چیزی نمی تونه به جاش،

پشتوانه حساب بشه

و کسی، پولی نداره!

یعنی هرکی داره، واسه خودش داره! کسی، پول آزاد نداره...

تنهایی، یک برهوتی است

یک بیابان نیمه تاریک که صاااااااااااااافه همه جاش و نه اونقدر روشنه که تا تهش رو ببینی نه اونقدر تاریک که منصرف بشی از دیدن تهش و هول برت داره که نکنه تو دو قدمی ات، جانوری، چاهی، خری...

تنهایی، مزّه و حسّ تلخ و گس یاس رو میده!

حس سست بودن زانوهات

گز گز کردن رون پات

حسی که فقط دلت می خواد بشینی و به قول صادقی،

ولی با زمزمه، نه با قدرت و داد

فقط بگی،

وایسا دنیا، من می خوام پیاده شم!


من ولی، فقط یکم تامل می کنم. به شریکم گفتم شروع کنه...


می دونی جمال

بابای تو هم به درد نمی خوره پسرم!

به قول پریش که می گه

منوم ای خیلی بشم یکّی می شم مث پدروم

(منم اگه خیلی بشوم یکی می شوم مثل پدرم)

تو هم پسرم،

اگه خیلی بشی،

یکّی می شی مثل پدرت!

تمااااااااااااام راه رو باید تنها بری

خودت!

نگم پیاده،

یک اندک امکاناتی بود

ولی، فقط می تونم بگم پسرم،

فوقش با دوچرخه،

تو سربالایی!