جسارت به کسی نباشه، منتهی،

حکایت ما آینه داری درمحلّت کوران است و تربیت سطوران،

به قول سعدی رحمه الله علیه!

همینجوری، گفتم که بعدش برم ساز بزنم. خواستن نمونه رو دلم!

پنجااااااااااااااه نفر آدم لال! اقلّا یک اهنّی کنید ! 

مهم نیست. کاری نکنید.

صبح، یک کوه لباس شستم و پهن کردم بیرون.

ماشین شست، من چه کاره بیدم.

وقتی رو بند رخت جا باز می کردم واسه لباسها، یادم افتاد به خیلی قدیم

اون موقع که تو طشت لباسها  شسته می شد و با دست، چلانده می شد.

رو طناب که می انداختی، یکم از آبش می چکید

بعد شب می رسید

فردا صبح،

می تونستی لباستو از محل دلخواه رو طناب، برش بزنی!

یخخخخخخخخخ بسته بود!

آب تو جونش، یخخخخخ بسته بود!

می شد لباستو افقی بگیری، عین تخته خم نشه!

و اگه یکم زور می زدی، از محلّ تا، یحتمل بریده می شد!

ما که نزدیم...

اما اون زمان، اونطوری بود...