صبح آسانسور اومد پایین،

یک خانوم غریبه توش بود که پیاده نمی شد!
رفتم تو،

بهش گفتم سلام! شما گم شدید؟!
خخخخخخخخ!

چهارشاخ مونده بود! خخخخخخ

بعدش،

یک آقای مهندسی طفلک آویزون و علاف با آب سرد کن ور می رفت و بعدش هی تو راهرو راه می رفت.

پیدا بود منتظر کسی است.
آوردمش تو سالنمون و به عزّ و احترامی بفرما و بشین و چایی دادمش و بعد که فهمیدم ازخوزستان اومده و دیشب تو راه بوده بهش بیسکویت هم تعارف زدم و خلاصه!
والله.

شرکت ما که از اون لعبتکان گولّه انرژی مثبت نداره بشینن دم در،

بذار این بچه خسته کوفته یکم حس کنه یکی تحویلش گرفته.

رفته بود یم تهران،

همینکه وارد شرکت فلان شدیم،

یک خانومی سفید بلور،

موی کاهی،

روسری رنگی فرق سرش،

(هرچند خیلی مسن)

نشسته بود بخش اطلاعات!

من ییهو دیدم گفتم ایول! خانوم فلانی شون رو!

آخه ما هم در همین پست و سمت یک خانوم داریم،

یک مصیبتی است که خدا می دونه!

روزی سه جفت کفش عوض می کنه.

واسه هر ساعتش یک نوع کفش داره!

دیوانه است!
شوهرشو دق داده تا طلاقشو گرفته!

ولی شوهره، رااااااااااحت شده به حقّ علی!

می فهممش!

از تو بالکن که نگاه خیابون می کنم، خیلی به رفتارهای ملت دقت می کنم.

زوجین،

معمولا، اگه کسی بخنده، خانومه است!

آقاهه، عموما خشک و جدی است.

عموما!

خب یک آقا که مرض نداره شکل بخت النصر باشه که! لابد تو اون لحظه، تو اون برنامه، نداره بهش خوش می گذره!

(دلم خواست اینجوری بنویسم! دلم خواست!)

آره، اگه آقاهه هم از حضور سبز بانوش احساس خوشی داشت، قطعا لبخند رو لبش می دیدیم!

کی دیده خری بخنده!

یا اسبی، زیر بار، دستهاشو بالا ببره و روی دو پای عقبش بایسته و شیهه سرمستی بکشه؟

نمی شه آقا!

نشده

نمی شه!