دیشب یه سری رفتم در واحد شهرضا اینها، که رسید پرداختهای اینترنتی اش رو بدم در خونه شون

اینها وقتی می مونه معلوم نیست بعدا ذهنیت آدمها چی می شه و چی فکر می کنند.

رفتم، در واحد باز بود، محیط نیمه تاریک

زنگ زدم، گویا برق نبود، ییهو دخترش سرک کشید و فهمیدم که زنده است خلاصه

بهش می گم بیا اینها رو بگیر، می گه من چادر ندارم، شما در رو ببند تا بیام !

خخخخخخخ!

فکر کن! چادرش دم در آویزون بود، کون لختی داشت خونه می شست، بعد شوینده ریخته بود توی پریز برق، فیوز پریده بود، بوی شوینده محترم هم نمی رفته گویا، در روباز گذاشته بود که بو بره.

خلاصه

خواستم بگم هرکی دیگه جای من بود تو اون در باز و زن لخت و تنهایی و  الخ، الانه یک بچه بار گذاشته بود منتهی،

من در کمال حجب و حیا برگه ها رو گذاشتم پای آینه دم در و ، در رو بستم و اومدم بالا!

یعنی ها، بعضی ها به همسایه هم شااااااااانس نیاورده اند به مولا! اومدیم و اون طفلک دلش می خواست! یعنی یک نر نباید تو این ساختمان باشه، واسه روز مبادااااااا؟

خاک تو سّر خواجه ام کنند!

والله!


(اینها از تبعات و عوارض متاهل بودنه هااااااااا!

آدم می فهمه هیچ کجا هیچ خبری نیست، به زندگی می رسه! )