ظهر،

هنوز لباس کارم تنم بود، وقتی تمام میگوها رو دونه دونه انداختم توی روغن داغ و،

گیج و مات،

هی نگاه می کردم ببینم مشکلش چیه، چرا این شکلی شده!

...

یادم رفته بود براشون مایه درست کنم و همونطور از لای پیاز و سیر و زعفرون کشیده بودمشون بیرون و تکونده بودمشون و انداخته بودم تو روغن!

خب،

خوردم.

جاتون تهی !

...

الانه،

بازم بالا سر برنج ایستاده بودم،

هی فکر می کردم این چرا این رنگی شده!

شکل شیربرنج شده بود!

نفهمیدم.

یکم زردچوبه ریختم داخلش، رنگ اومد به رخساره اش!

چه می فهمم.

زیره هم ریختم. لابد خوبه!

یادش بخیر رفته بودیم سفر، خرم آباد، یارو رو میزش، کنار خلال دندون، دو تا ظرف یکی زیره سیاه و یکی سبز گذاشته بود که ملت با دست، بر می داشتن و می انداختند بالا که بادشون فرو کش کنه !

خخخخخ! خدایی، آدم چه چیزهایی به چشمش می بینه!

نمی دونم. نمی دونم چرا اینجورکی شده ! دیگه دارم می زنم تو اوت !