از صبح که بیدار شدم، فقط دلم چیزهای شیرین می خواد
شکلات خوردم
الانم چای نبات!
قند خون که می افته ، همینطوریه؟!
اونوقت، چرا افتاده؟!!
یادم افتاد به خونه ای که تو مهرآباد داشتیم. یک تراس خیییییییلی بزرگ جلوش داشت که آدم دلش می خواست تو فصل بهار، بره و بشینه تو اون تراس بزرگ، درختها رو نگاه کنه و اون باغچه قشنگی رو که مرتیکه صاحبخونه، با پول من درستش کرده بوده ...
چندی قبل که رد می شدم دیدم خراب کرده و تا خرتناق زمین رو آپارتمان ساخته.
پولمو خورد. ازش نمی گذرم!
صاحب خونه اولی ام هم، پولمو خورد
همینطور آخری!
کلاً، انگار حروم از گلوی کسی پایین نره، مجاری محترمش گرفت می کنه!
یک گاهی، کسی نداره، می خوره، آدم می گه خب مستحق بود.
گاهی مردار به بعضی ها حلال می شه منتهی،
کسی که داره،
وقتی به تخمش نیست این حرکات،
اونوقت آدم واگذارش می کنه به تیغ برهنه حضرت عبّاس!
کاری که من کردم با این صاحب خونه ها !
گفتم براتون صاحب خونه اولیمون می خواست دخترشو بهم بده؟!
آی خواهرم از اون روز بدش می اومد ازش !
خخخخخخخ!
اونی که مهرآباد بود هم دختر داشت منتهی اونقدر این دختر زشت بود و مسخره بود رفتارهاش که اگه تماااااااااااام اون خونه و تراس و مال و اموالشو یارو می بست به پای دختره، من بر نمی داشتمش!
بگذریم. سر صبحی. بریم دو زار کار کنیم. عزّت زیاد