یک عالمه از زونکن و کلاسورهای زمان فوق لیسانسمو ریختم بیرون و،
کلا یک باریکه ازشون نگه داشتم و ،
باقی رو دور ریختم
در این بین، یک عالمه آدمها و اسامی بود که اصلا هیچی ازشون تو ذهنم نبود
آدمهایی که انگار روزگاری بینمون مودتی بود
نمی شناختمشون !
یادم رفته بود!
یک چند فقره هم نامه بود
یکی که به استاد راهنمام نوشته بودم!
مو به تن خودم سیخ شد!
معدومش کردم!
مرد خوبی بود. بهش ارادت داشتم. بسیار زیاد...
فقط چند تا دفترهای خوشنویسی ام رو نگه داشتم که دیگه به هم چسبیده بودند و تا بازشون می کردم پاره می شدند!
اونها رو هم دور می ریزم...
مرحله بعد...