عصری مامان و خواهرها رو بردم یک جایی عید دیدنی.
خودم نرفتم . مجلس عموما زنونه هست و از طرفی حضور منم بحث رو منحرف می کنه کلا.
یک ساعتی رو تو ماشین، چندتا خیابون اونطرف تر منتظر بودم.
رو به دشت
رو به غروب
جای قشنگی بود. همای هم عربده می کشید و پاشایی آدمو به خودکشی ترغیب می کرد!
چیزی که توجه رو جلب می کرد این بود که همه، ماشینهای گذری،
کلا رانندگی و ماشین رو ول می کردند نگاه من و ماشینم می کردند،
نمی دونم چرا!
نه که ماشینم خاص باشه. بیشتر فضول بودند که چرا اونجا ایستاده ام، کی تو ماشینه، احیانا چه منکری در جریانه و الخ.
خیییییلی دلم می خواست یکی شون اقلا، بیفته داخل سوراخ وسط پل. ولی نیفتاد!
نامرد
آرشی
.
.
.
منو شناختی؟