امروز از اول صبح، مشغول کارهای بیخودکی بودیم!

اولش که کل آبادی رو گشتیم واسه دو تا وسیله که ماشین لباسشویی رو تعمیر کنیم. 

بعد از دو سه دور چرخیدن، قطعاتش رو پیدا کردیم، هجده هزار تومن. یارو گفته بود خودتون نمی تونید درستش کنید منتهی، من هرچی نگاه یارو کردم، نگاه قطعات، دیدم اگه کاری هست که این نکبتی می تونه، قطعاً منم می تونم! اومدم خونه خودم درستشون کردم! 

تازه مرتیکه الاغ گفته بود واسه اینکه راحت تر جا برن چسب بزن بهشون! فکر کن! چسب رو از قدیم می زدند که بچسبه! این می گه واسه روان شدن!

خلاصه، به خیر و خوشی درستش کردم. اگه کسی تعمیرات داشت خبر کنه! هه هه!

بعدش پلیس +10 پیدا کردم واسه گواهی نامه ام. بسته بود! فرق ده با شهر یکی اش همینه! مردک دهاتی در دکّون دولتی رو بسته بود به دل خوش!

بعدش باز مهمونی بازی! اینبار ناهار. واااااااااااااااااااااای که چقدر طول می کشه و بعدش که رفتی انگار بزغاله به آخور بسته باشند هی چیزهای ناهمگون میارن هی می گن بخور! آخه باباجان، هرچیزی حدی  داره! آجیل میوه چایی، گز، ناهار باز چایی باز میوه! خب این خاصیت خر است که تا پای آخور است فقط می خوره، بعدش هم خورده هاشو تجدید خاطرات می کنه. نمی دونم شایدم گاو. یکم به آدم بودن آدم احترام بذارید خب!

خلاصه،

برگشتن، رفتیم نمایشگاه. می خواستم گلیم ببینم. پونصد هزار تومن تقریبا قیمت می خورد. خیلی جذبم نکرد راستش. واسه روی دیوار، یکم ناموزون بود! آدم یاد حمامهای قدیم می افتاد که لنگ رو می زدند به دیوار که خشک بشه! 

فقط یکم گردو خریدم که از قضا گردوی خوبی هم بود و متاسفانه باز باید این راه دراز رو برم، مجدد بخرم!

از ظروف سفالی لعابدارشون هم خوشم اومد اما جلوی خودمو گرفتم راستش! اما اگه بازم برم، می خرم! قشنگ بودند! 

یک غرفه آلات موسیقی هم بود. تمامشون داغون بودند! بجز چند تا دف چینی که نمی دونم از کی تاحالا شده صنایع دستی استان ما!

خلاصه، برگشتیم آقا

یک چرت زدیم، پاشدیم برای بار چندم بریم خونه خاله خانوممون. آخه ما خودمون رفتیم دیدنشون. بعد اونها اومدند دیدن بابا مامان من. بعد حالا چون مامانم نمی تونست پیاده بره خودش، من بردم رسوندمش و به طبع، بازم رفتم نشستم! دیگه خدایی اینهمه هم هر روز آدم خاله اش رو ببینه، اسرافه به نظرم! حضرات هم از سر خاک اومده بودند و دمغ بودند، ولی خب، من چه کار کنم! نشستیم. 

نشستنه هم تمام ذکر مریضی و دوا و درمون است! یک عالمه قرص و عکس و شرح حالهایی که از ماهها قبل از مریضی شروع می شه و من فقط می خوام خودمو بکشم! نه فقط پیش فامیل اینطور باشه ها! حضرات رو می بری دکتر، کیپ تا کیپ پشت در مطب مریض نشسته، بعد دکتر می پرسه چته. 

بجای اینکه بگه بابا فلان جا این فرمی است، شروع می کنه:

یک روز جمعه ای بود ناهارمو خوردم و داشتم ظرفها رو جمع می کردم که یکی زنگ زد بعد مثلا ییهو که چرخیدم کمرم گفت تیریکی! محلش ندادم. خاله خانجانمون بود جاتون خالی یک چایی با هم خوردیم و رفت سه چهار هفته هم چیزی ام نبود تا ییهو دوباره نمی دونم چطورکی که شد باز گفت تالاقی و دیگه افتادم!

خب آخه مرد حسابی! یکم محیط رو ببین، یکم نگاه کن یارو همینکه گفتی سلام داره نسخه می نویسه، اونوقت داستان حسین کرد شبستری رو تعریف می کنی؟ همینه بعد می گن دکترها به درد نمی خورند! درسته که لا به لای بعضی به درد بخورهاشون، یک عااااااااااااالمه به درد نخورش هست امّا، یک کمی هم تقصیر خود ماست! یارو داره تجارت می کنه، شما رفتی وقتشو واسه بیست سی هزار تومن تلف می کنی، حقّته! تا یاد بگیری!

بگذریم. از عید دیدنی می گفتم.

الانم یک پدر سوخته ای نمی دونم محلی می خونه ، نوحه بابای پدرسوخته اش رو می خونه، چه شکری می خوره که مغغغغغغغغغز من سوراخ شده! حضرات هم نه که گوش کنند، شام می خورند! ولی با عرعر یک الاغ!

...

تمام شد شکر خدا.

خدا کنه امشب دیگه داداشم اینها نیان! پوننننننننصد بار فقط تو این چند روزه خدمت حضرات بودیم! نه که زحمتی باشه. طفلک زن داداشم کلی هم هوای مامان رو داره در حدی که چند بار مفصل غذا درست کرده آورده، ولی والله بالله، دستت درد نکنه! ماها هوا که تاریک می شه دوست داریم تو خونه خودمون باشیم، زیرشلوارمونو پا کنیم و بشینیم دیگه. اینها، تاااااازه ساعت ده شب نیت می کنند برن عید  دیدنی! بعدها که ازشون می پرسی صاحبخونه خواب نبود احیانا، می گه نه، تااااااااازه دو ساعت بعد از رفتن ما، فلانه فامیلشون اومد نشست!