می گه که،
نه در غربت دلم شاد و،
نه رویی در وطن دارم!
شده حکایت من. امروز آبجی ها رفتند خونه، خیلی جاشون خالیه.
یک لیست مفصل خرید دارم. گز و پسته و زعفرون و رطب های مدل مختلف و الخ.
میخرم. فردا شاید.
صبح رفتم مدارکمو دادم واسه گواهی نامه ام
یک عالمه هم واسه تعویض پاسپورت
هنوز برنگشته بودم،
روگوشی پیغام اومده که فلانک گرامی مدت اعتبار پروانه اشتغال شما رو به اتمام است، اقدام فرمایید!
یعنی ها،
انگار فقط شناسنامه من باطل نشده بود! پروانه اشتغال، کارت ملی، پاسپورت، گواهی نامه، تمامشون ییهو تمام شده مهلتشون!
بازم خدا رو شکر! والله!
این همکارمون بچه اش سلاطون گرفت. امروز با یکی از فامیلهاش فرستاده بوده بیمارستان، یارو تصادف می کنه!
عین مار به خودش می پیچید که چرا خدا اینجوری می کنه باهام!
راستش،
یکم ترسیدم منم!
اگه دست خودم بود قطعاً اتاقمو عوض می کردم!
خدا بدجوری گاهی گیر می ده!
می دونید،
سخته،
مجاورت با کسانی که به هر دلیل، در محاصره بدبختی ها گیر می کنند گاهی...