حالم خوبه الان.

خوشحالم.

یک عاااالمه خوابیدم دیشب. خدایی فرق می کنه آدم ساعت 8 صبح از رختخوابش بلند بشه،

یا عین سگ، دور از جون شما، پنج و نیم بلند بشه و بدو بدو کنه که برسه سر کار!

از شنبه، قراره تا ساعت چهار و نیم شرکت باشیم. خدایی خیلی زیاده!

خیییییییلی زیاد!

جوری که به چشمم میاد!

و فقط تهش نیست که به چشمم بیاد، از صبح اول وقت که می شینم پشت میزم، می گم اوووووووووووه، چطوری ساعت 4 بشه امروز!!!

بد هم هست. سه تا هم اتاقی دارم که بهرحال، سرشون تو کارشونه و مشغولند، اما من، مدام یا راه می رم، یا شعر و آواز دکلمه می کنم! یا می رم پیش فهیمه تو اتاق کناری، 

اونم وضع و روحش عین منه این روزها. داره می ره سمت تدریس خصوصی و این مدل کارها هرچند، تدریس هم از رونق می افته از قدم این الان!

مهم نیست. بهرحال.

همینکه مامانم بهتره، می ارزه به همه اینها. دلمو گرم می کنه.

دیروز براش یک عالمه گلدون آوردم! برام گل می کاره، می برم اصفهان خراب می کنم باز گلدون بر می گردونم!!

نمی دونم چقدر فرقه بین آب و هوای توی پارکینگ ما، 

با آب و هوای خونه خودم!

نمی دونم من روی گلدونها اثر می ذارم، یا اب و هوا روی جفت ما!

بهرحال، همه اینجا خوشحالترند!

خوبه بفروشم منزلمو!

اونروز شریکم زنگ زد، عید مبارکی و اینها.

راستش نمی دونم چکار کنم این پروژه رو! سر در گمم! نه پول کافی دارم که حکم کنم، نه وضع اونو می دونم! زنش پا به ماه است ولی تکلیفمون سر در گم است...

از طرفی اگه امسال نسازیمش، چندین میلیون خرج پروانه گرفتن، میاد رو دستمون باز!

داشتن یک جور،

نداشتن دو جور آدمو حرص می ده!


باید برم ساز بزنم. این هفته کلاس ساز دارم، روون نیستم الان.

خدایی این تعطیلات عید که مطالعه کردم و تحقیقات، خیلی مفید بوده برام. 

لذّت فهمیدن، 

فهم کتاب !