همیشه یک فیلم صامت کوتاه جلو چشممه

یکی که وسط بیابون، چادری داشت و کوزه آبی و کتاب و بالشی

و یک صحرانورد که عصایی داشت و کوله پشتی ای و پاپوشی

اینها، مدتی همدیگه رو نگاه کردند 

در صحنه های بعد،

صحرا نوردی که دنیا دیده بود و سرد و گرم چشیده، طالب چادر و کوزه و بالش و کتاب اونی شده بود که نوجوون بود و خام و بی تجربه

و اون نوجوان بی تجربه که فقط تو سایه کتاب خونده بود، طالب گشتن و لذا، خواهان عصا و کوله پشتی و پاپوش و قمقمه

صحنه آخر، اینها معاوضه کرده بودند. 

یکی از راه اومده بود، با کوله باری از تجربه، و سایه می طلبید

یکی داشت به راه می زد، با پاپوشی و عصایی و یک قمقمه!


می دونید، دوست عزیز، من حس می کنم، بعد یک عالمه تجربه، الان میدونم چی می خوام! سایه و کتاب و کوزه !