حضرات رو بردم یک تابی دادم. با ماشین. 

باد سردی بود. خیلی سرد.

چشمه هایی که سراغ داشتم، تقریبا همه خشک بود و ملت به یاد چشمه ها، تو بیابون خدا پخش بودند.

حس جالبی است این سیزده. وقتی می ری بیرون، تعجب می کنی که اولا چی ، اینهمه آدم رو کشونده و جاهایی اسکان داده که غیر از این روز اگه مزدشون بدی هم نمی رن بمونن.

و تعجب می کنی که چقدر سنخیت جالبی است رنگ طبیعت تو این روز با این گولّه گولّه های انسانی

و چقدر ابلهانه است فکر کسی که ممکنه بخواد این رسوم و حرکات رو تقبیح کنه در سطح کلان.

حرکت، قشنگه. من دوست دارم این رسممونو.

خدا بیامرزه عمو بزرگم رو، همیشه سیزده به در ها با اونها بودیم. با غذاهایی که از خونه می بردیم و بشقابهایی که تعارفی، از این سفره به اون سفره می رفت و برعکس!

جالب بود. زمانی که بابا مامانم جوون بودند، ماها بچه بودیم و ، تو طبیعت آب بود!

به ماورا من معتقدم. نه به اون شدت که زلزله خاور دور رو به لرزش سینه زنای فلان جا ربط بدم. نه. اما معتقدم رعیتی که از بخل و حرص و آز، اره برقی می ذاره و درختهایی که ملت هر از گاهی می رفتن دورش و زیر سایه اش رو قطع میکنه، حقشه بی آبی امانش رو ببره!

حقشه نمیره ولی مرگ مزرعه اش رو جلو چشمش ببینه!

که بفهمه طبیعت، مال اون نبوده! که اگه بود الانه شیر آبشو باز می کرد تا ته! طبیعت، ابزاری بود که رزق مقسومشو به دستش برسونه و وقتی حرص می زنه، حقشه بهش نرسه!