شهریار،

شاعری است که من نتونستم خیلی باهاش رابطه برقرار کنم.

تک بیتهایی، گاهی به دلم نشست،

گاهی.

این بیت رو،

یحتمل خیلی ها شنیده اید،

اگر گاهی حس نکرده باشید که وصف حالتونه!

می گه

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم.


جدید نیست. دیگه به سن و سال من و شما نمی خوره. مال جوون ترهاست. 

مال دوران بلوغ آدمهاست

مال اون بحرانها


این بیت، یک عالمه قبل و بعد داره ، که امروز که می خوندم تاااااااااااازه بعد از یک عالمه بار، فقط فارسی اش رو فهمیدم که چی می گه!

می گه:

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

...

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

...


طرف، 

شهریار،

داره به زید ایام شبابش می گه

می گه من ازدواج نکرده ام هنوز در حالی که تو ازدواج کردی و مادر هم شدی رفت!

می گه تو بچه ات رو هم از شیر گرفتی، یعنی دو سال هم از بارگرفتنت گذشت، ولی من هنوز همون خری ام که بودم!

گویا در ادامه هم شکوه می کنه که بابای عروس، بخاطر وضع مالی بد شهریار بهش دختر نداده و دختر چون گوهرش رو عملاً به یکی پولدار تر از این داده، انگار بگو فروخته .  

می گه باباهه، نگاه کرده ببینه بین مجموعة عشق و آزادگی و خوبی و هنر و جوانی از یک طرف،

و یک گونی پول و پله و حساب بانکی و الخ، کدوم به درد دخترش می خوره،

خب به طبع دومی،

داده اونی بکنه که پولدار بوده!

خوب هم کرده! تا نسل هرچی ضعیف و فقیره ور بتّرقه به حقّ علی، اولینش هم خود من!

والله!

اگه کسی کاری رو با عقل پیش برد، حالا خلاف میل ما بود، باید هی جز جز کنیم؟

خوب کاری کرده باباش! تا چش هرکی نمی تونه ببینه در آد!

دخترها هم زبل شده اند! می گه خیلی خوشحالم که من عاشق اون نیستم و اون عاشقمه!

می گم چرا؟

می گه واسه اینکه اون دنبالم میاد نه که من هی دنبال اون بدوم!

اون یکی، استراتژی اش اینه، می گه،

بی توقعی، یک جور ذلالته!

می گه، 

ما باید از اطرافیانمون توقع داشته باشیم در شان و منزلت ما باهامون رفتار کنند و برامون هزینه کنند.


خب،

قطعاً منظورش، و شعورش، شان و منزلت انسانی نیست. چون منزلت انسانی مناعت طبع است، دوری از اسراف است، چشم و دل سیری است، قناعت است، یکمی بالاتر از پاستیل و آبمیوه است.

اون شان و منزلتی که می گه، چیه ؟

یک دختر یک لا قبای بی هنر بی هیییییچ محتوای، صرف شکلش و فیزیکش و اینکه مثلا اطافیانش می گن موقع غذا خوردن با مزه غذا می خوره، چه شان و منزلتی داره به نظر شما؟

خدا شاهده این عبارت رو دختره به زبون آورد! این از محسناتش بود! گفت من وقتی غذا می خورم همه می گن چقدر با مزه غذا می خوری! 

این شد زن زندگی!

این شد شان و منزلت؟

این چیزیه که قابل احترام باشه؟

یعنی چی؟ یکی به من بگه من کجا رو نمی فهمم آخه!

والله چهل سالم شد، نفهمیدم! بگید بفهمم قبل اینکه بمیرم! دو خط زکات علمتونو بدید! بگید شما زنها چی می خواهید، چی دارید، چی می گید!

من منکر کرامت انسانی واسه هیچ زن و مردی نیستم. همه فی نفسه محترم و عزیزند و بزرگند و واسه پدر و مادر و حتی من، حتی شما، واسه کل ابنای بشر محترمند. نفس انسان محترمه! روح خداست! بدنش ساخته خداست! بدنش همونیه که یک جزئش خراب بشه کل بشر با کل علم و تکنولوژی نمی تونه درستش کنه، بماند که خاک بر سر رفته تکنولوژی اسلحه سازی رو همچین جلو برده که سه سوت، می تونه جاندار رو بی جان کنه! بگو خاک تو سرت! اگه هنره، عکسش بکن!

روزی روزگاری بود، می گفت جوان که بودم نیت کردم راه هزاااااااااااار قافله رو بزنم، بعدش یک قافله رو به سلامت رد کنم.

بعد، سکوت و بیابان و یاس و باد و چپق...

ادامه می داد

هزار تا رو زدم...

دوباره نگاه به افق، یاس و حسرت و شکست...


پیدا بود، یکی رو نتونسته بود سالم به مقصد برسونه!

فکر کن!

هزااااااااااااااار کجا، یک کجا! 

اما نشده!

نتونسته!

کرامت انسانی انسانهای این روزگار!!!

انگار بگو فقط ماده که باشی کرامت داری، نانوشته،

اونوقت نر که باشه کرامت تمام شده، بهت فقط کرم و کار رسیده است!

چی می شنوم از بعضی ها؟! چرا ؟!

کرامت آدمها، گیر چیزهای مسخره نیست

اکرام آدمها، به حرکات سوری و زوری نیست!

کرامت، والله چیزی دیگه است

و اکرام، چه بسا در یک نگاه است، در یک تماس است، در یک سلام است. چرا عین گشنه ها، اینجور تربیت نشده و نا بلوغ، رها می شیم کف اجتماع؟

چی از ما در میاد؟

شاعر می گه

آنکه را ام و اب ادب نکند

گردش روزگار ادب کندی!


روزگار، بد ادب می کنه فقط! می دونید؟

از من بپرسید! خیلی بد می کنه لاکردار!