تقریبا، حس ناخوشی دارم الان!

همیشه همینطورکی بودم. وقتی آفتاب بیرونه، منم باید بیرون باشم!

یکی دو سه تا کار کوچیک واسه خودم تدارک دیده ام منتهی، واقعاً حس بازنشسته شدن می کنم! الان که هر کسی یک طرفی سر کار است، من چرا تو خونه ام؟!

آبجی خانوم هنوووووووز خوابیده! خیلی جلوی خودمو دارم می گیرم که از خواب نکشمش بالا! چه معنی می ده این ساعت روز آدم خواب باشه خب! خدا بگم چه به سر امرای ملک بیاره که اگه این بچه یک شغلی داشت، الان نرمال زندگی می کرد! این چه وضعه؟!

منتظرم بیدار بشه، بریم بیرون، من برم دنبال کارهام ایشونم برسونم تا یک جایی، می خواد بره آبادی...

من خسته شدم از آبادی! این دو هفته تمامش به جاده بودم! زانوی چپم درد می کنه از کلاچ ماشین. هفته بعد می رم...

اعصاب ندارم!