یک جور وحشتناکی،

می خوام!

الان نه ها. الان یادم رفته. یعنی،

الان فقط یادمه که می خواستم! یک جورایی، خیلی وحشتناک!

صبح تو ماشین یادم افتاده بود به یک برنامه ای که زندان بانهای زمان هیتلر رو نشون می داد. یک زمانی ادارة رفاه و خدمات اجتماعی آلمان نازی (مثلا) تصمیم می گیره که کنار هر زندانی یک کاباره واسه زندان بانها درست کنه. یارو داشت خاطره اش رو می گفت از اولین باری که بعد از یک عالمه بیابونی بودن می ره تو اون کاباره!

برررررق شادی تو چشمای پیرمرده می درخشید!  حالا بماند چه بیچاره ای دم دستش بوده اون روزها دیگه!


آقا کشیش متعالی انگلستان، حرومزاده از آب در اومد! دیروز فهمیده که باباش، باباش نبوده و یکی دیگه بوده! ما بودیم الانه تو تلگرام و روزنامه و الخ، باااااااباشو بخاطر گناهی که نکرده بود در می آوردیم! منتهی، می گفت هیچ بی حرمتی ای بهش نشده و از قضا خودش هم اعلام کرده که یک عمر اشتباه فکر می کرده باباش فلانی است!

اینها فرهنگه ها! فرق جهان اول با جهان سوم همینهاست! تو افغانستان پسر و دختره به هم علاقه مندند، تخم اونو از یک طرف می کشند، اینم فوری می کشند! حالا اتفاقی هم نیفتاده خاک بر سرها! بعد تو جهان اول، آزمایش دی ان ای می دن، معلوم می شه که مامان جناب کشیش یک شب مست بوده می خوابه بغل منشی استالین گویا، اراده و مشیت خدا می شه بچه! همه هم از کنار خواست خدا با تابعیت تمام رد می شن. بعد ما مدعی بهشتیم! خدایی فکر کنید! مااا، خوب و بد و صلاح مصلحت تشخیص میدیم واسه خدا!