چقدر خسته می شم وقتی زمانی که حس می کنم وقت استراحت است، یک بحث های عمیق و مفصل فلسفی در می گیره که آدم می خواد سرشو به دیوار بکوبه.
یک بحث هایی که عقاید هزااار سال قبلتو میذارن کنار افاضات دو دقّه قبلت،
بعد محکومت می کنند
نقدت می کنند
بدهکارت می کنند
می دونید رفقا، یکی از چیزهایی که تو ازدواج مهم است رعایت بشه، اینه که ساعت بیولوژیک شما و طرف همخوان باشه.
اینکه اگه شما سحر خیزی، طرف هم باشه
اگه تو شب زنده داری، یکی رو انتخاب کنی که اونم شب زنده دار باشه
اینکه تو بخوای عین مرغ سر شب بخوابی، بعد شریکت بخواد خروس خون صبح بخوابه و تا اون موقع، خونه خاله خانباجی اش بره و فیلم ببینه و ساعت یاااااازده تازه فکر شام بیفته و الخ،
اینها باعث دعوا می شه
بخصوص برای ماهایی که وقتی زن گرفتیم یاشوهر کردیم فکر می کنیم که ساعت خریده ایم، انتظار داریم دااااااااائم به مچ دستمون چسبیده باشه و دم چشم باشه و کوک باشه و در حال بدو بدو!
دیشب من ساعت دوازده زیر پلوی ناهارمو خاموش کردم. سختم بود
صبحها، تاریک دلم می خواد بیدار بشم . خلوت دم صبح رو بخصوص وقتی هوا بارونی یا ابری باشه، خیلی دوست دارم
رفتن بیرون خونه رو، دم صبح ،وقتی خیابون مال توئه و رفتگر و یک سگ(!)، دوست دارم
برعکس، یکی هست که سیزده به در عشق زندگیشه چون همه توی خیابون اند!
یکی، از جمعیت انرژی می گیره! شلوغی و پارکینگ و ترافیک به چشمش نمی اد
ساده است
کاش می شد فلان!
دلم گرفته یکم...