صبح که می رفتم سر کار، نزدیکهای شرکت، از یک کوچه نسبتاً فرعی رد شدم
مسیر همیشگی ام اونجاست
یک مسیر نسبتا باریک، با کلی سرعت کاه
یک جایی، یک خانوم و آقای مسنی داشتند از رو به رو می اومدند.
پیدا بود آقاهه، تکیه اش به خانومشه
هر دو امّا، سنی ازشون گذشته بود.
اگه همونطوری می رفتم یک جایی بهشون می رسیدم که مسیر نسبتا تنگ تر می شد و من فکر کردم این باعث پریشانی اونها می شه
خیلی مونده به تنگنا،
توقف کردم
توقف کامل!
به خانومه که خیلی نگران نگاه من می کرد، با دست علامت دادم که عجله ای نیست...
و بعد،
همون چند ثانیه ای که تاتی تاتی کردند و اومدند از کنار ماشینم رد شدند،
فقط نگاهشون کردم...
به خوشبختی شون، غبطه خوردم راستیاش!
من، به سن اونها برسم، از مرده ام کسی خبر نمی گیره چه برسه که سر صبح اونقدر قشنگ و رمانتیک...
نمی دونم کجاش اشتباست...
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که خدا زین دو سه کاری بکند؟
عصری که برمی گشتم، داشتم فکر می کردم قدیمها، زن یک کارهایی داشت
مشغله داشت
تعریف شده بود
امروز روز اما،
خودش شده یک مشغله!
داشتم فکر می کردم چند درصد از متاهل ها،
الان که بر می گردند خونه، تازه یک پروژه ای دارند به اسم "زن گردانی" !
این که زن محترم رو حالا برداری و دوباره قار قار قار به خیابون و کوچه و بازار آویزون باشی که ایشون دلش باز بشه
یا مثلاً فلانه کار رو که می شده خودت سر راه یک تصمیمی بگیری و انجام بدی،
نباید تنهایی انجام بدی،
تا بیای خونه،
دسته هونگ رو برداری،
عبوووووووس،
غیرقابل پیش بینی،
حسّااااااااااااااااس،
ببریش که ایشونم اعمال نظر کنه!
عموماً هم که پاشون تو دلشونه و نمی تونند خودشون بیان سر قرار.
باید بری بیاریشون!
بعد ببری بذاریشون!
می دونید،
همون که گفتم!
از یار شاطر،
تبدیل شدن به بار خاطر !
بعد می گن چرا ! خب مگه مغز خر خوردن آدمها؟!
غیرتی نشید. همه اینطور نیستند. آدمها، با هم متفاوتند. یادش بخیر خانوم مهندس بود قدیم قدیمها می اومد وب ما. بچه تهران بود. می گفت من تصمیم گرفته ام با ترافیک تهران نجنگم، بلکه بعنوان بخشی از زندگی ام، بپذیرمش، توش موسیقی گوش بدم، نمی دونم فکر کنم، ازش لذّت ببرم!
دیوونه بود، می دونید؟
با زن هم،
لابد می شه زندگی کرد
ازش لذّت برد
منتظرش شد
باهاش موسیقی مشترکی داشت!
نمی دونم!
من هیچّی نمی دونم !
شب بخیر