دومین شبی است که ناهارمو ساعت هفت و نیم هشت شب می خورم.

نمی دونم چرا اینطورکی شده. یکی می گفت نفرین شده ام!

شوخی می کرد.

صبح، سر راه، حلیم و عدس خریدم. مسخره بود ولی هیچ چیز دیگه ای دلم نمی خواست. همینم نمی خواست، صرف اینکه داغ باشه و روون باشه خریدم. جاتون تهی

یک ساندویچ تخم مرغ آب پز (که خاک تو سر بانیش کنن) شد ناهار و 

تا همین نصفه شبی با لشکر چین جلسه بود باز!

یک جا، یک اشتباه فاحش کرده ام. خیلی خدا رحمم کنه که آبرو ریزی نشه و بتونم ببینم اون زمان که محاسبه می کردم چی فرض می کرده ام. ولی، به نظرم میاد اشتباه صورت گرفته باشه. 

مهم نیست. به تخمم! وقتی هیچ کس هیچ کنترلی نمی کنه، تقصیر من چیه. اصولا باید یکی که یک کاری می کنه، یکی دیگه یک کنترلی بکنه. الانه هم یک لشکر چینی نشسته اند سیر تا پیاز ماجرا رو در آورده اند و سه ماه ور رفته اند تا یک آیتم پیدا کرده اند!

خخخخخخخ!

بگذریم.

فردا و پس فردا هم باید برم شرکت. یک عاااااااااااالمه کار هست که دیگه داشتم می مردم وگرنه می موندم امشب رو. اومدم و هرچی فکر کردم چی دلم می خواد بخورم،

هیچ جوابی نداشتم.

نه که  غذا نباشه، یا نشه خرید. دلم هیچی نمی خواست.

نهایتش رفتم جگر خریدم و جاتون تهی کباب کردم و همونجا رو منقل، زدم بر بدن

بوش مزخرفه! عقم می گیره، ولی حس می کنم دارم از پا در میام کم کم!


چینی های گل، یک کادو هم برام آوردند. یکی هم واسه فهیمه. یک جعبه خیلی مفصلی بود که وقتی بازش می کردی، یک فلش مموری یک گیگابایتی، یک خط کش ده سانتی چوبی که منگوله ای بافتنی سرش بود، و یک قطعه چوبی که گویا جای کارت ویزیت باشه، کل محتویاتش بودند!

البته، دعوت شام هم گرفتند که خب، نرفتم! 

به قول رفیقمون، ولم کن حسن! عین اسب خسته ام شامم چیه با اینها !

والله

الانه منتظرم یک چایی بخورم و بعدش بریم شیر آب باغچه رو عوض کنیم و مهتابی دم در رو و خلاصه، چه عرض کنم!

گشنمه هنوزم! یک فکری باید واسه شامم بکنم!