خب، سه روز و دو شب نفس گیر تمام شد
خدایی بیشتر فشار روی همکارهام بود منتهی، منم کارهایی داشتم خب.
دو شب، با یک عاااااااالمه آدم دیگه یک خونه رو شریک بودن، وااااااااااااقعا کار سختی است
بخصوص که جای مشخصی نداری، هر جا بشینی یا بخوابی حس می کنی جای یکی از افراد مقیم اونجا خوابیده ای، نمی دونی چی به چیه، کی به کجاست
حس زندگی تو اردوگاه رو داشت
شب اول ماکارونی بهمون دادند، با سویا
عوضش، شب دوم، سه تا مرغ رو کباب کردیم.! جاتون تهی تا خود صبح داشتیم باد می زدیم! باحال بود بهرحال.
ده سال است که این همکارهای ما توی یک خونه، زندگی و کار می کنند.
خونه اجاره ای است
و اونقدر حس خونه موقت و بیخودکی رو داره که یک لامپ بهش نبسته اند!
حتی یک لامپ!
فردا باید برم خونه خودم. نجار میاد که یکم تیر تخته بچسبونه. بعدش نیت دارم یکمی هم کار کناف بگم بکنه و بعد کلی سال، دو قرون خرج خونه کنم! سیمای فعلی اش، اذیتم نمی کنه منتهی، یک زمانی حس کردم زشت است. به نظرم، دور از شان شده بود. درسته که کلش رو نمی تونم عوض کنم منتهی، همین یکم که می تونم توش کار کنم رو، می خوام بکنم.