نجار اینجاست.

فی الواقع، ام دی اف کار.

من همیشه این فکر درست رو با خودم کرده ام که اگر تو هر کار انفرادی ای وارد شده بودم، از خیییییلی از این حضرات جلوتر بودم.

طرف زنگ و پس زنگ، امروز منو کشونده آورده از آبادی که بیا کار آماده است می خوام نصب کنم.

به حضرت عبّاس ساعت یازده و نیم وانت چوب تخته هاش رسید!

تازه اومده، کارگر نیاورده که براش بیاره بالا، من رفته ام سر فلکه که کارگر بیارم براش!

دیدم اینطوری نمی شه، فرستادمش خونه که برو ناهارتو بخور، تا برگردی من تخته هاتو می فرستم بالا

می گم کی میای، میگه ساعت سه.

رفته، ساعت چهار اومده!

تمام تخته هاش بالا بوده،

 یکم ور می ره،

یکم ور می زنه،

 بعد می بینه کسری داره! 

فلانه تکه رو اشتباه بریده،

 اونجاشو باید خط می انداخته که ننداخته، 

می گه، می تونم اره فلان بر بیارم اینجا، یا اینها رو ببرم؟

بهش می گم هر طور راحتی

بعد،

کلللللللللللا، می گه خیلی خب، شنبه می برم کسری هامو جور می کنم یکشنبه میام!

بهش می گم مرد حسابی! منو از یک عاااااااالمه راه کشوندی آوردی، بعدشم گفتی دو روزه تمامه، حالا تااااااااااازه بری یکشنبه بیای؟!

دردسرتون ندم. این که ملت هیچ کوفتی نمی شن، نه بخاطر حسن است، نه بخاطر من، نه بخاطر شما!

مردم، 

بعضی ها،

هیچی نیستند،

که هیچی نمی شن!

یکم غر زدم به جونش، حالا داره کار می کنه!

می گم یعنی تو اینهمه که آوردی، هیچ بخشی رو نمی تونی الانه سر هم کنی؟