این بچه طفلکی، دیشب خواب دیده که مرده است.

خخخخخخخ

خیلی جون عزیز است! خیلی!

بهش می گم صدقه گذاشتم برات، دیییییگه نگران نباش

ولی خدایی، هر از گاهی یک چیزهای مسخره ای هم از خودش ساطع می کنه

پرتقال پوست کندم، بهش می دم،

می گه صبح با خودم فکر کردم نکنه خوابم تعبیر بشه، تندی یک پرتقال خوردم که نخورده نمرده باشم!

خخخخخخخخخ! می گم که دیوونه است!

براش داستان میثم تمّار رو می گم.

میثم، باغدار بوده است.

یک بزرگی زمانی درختی رو نشونش می ده و بهش می گه که فلانی، تو رو به این درخت دار خواهند زد

ما باشیم،

اون نهال رو تیکه تیکه تیکه می کنیم، در حد خلال دندون! همونشو هم آتیش می زنیم

بعد میثم،

هر روز به اون درخت رسیدگی می کنه

باهاش حرف می زنه!

مراقبت می کنه

و دست آخر،

همونطور که بهش گفته شده بوده،

به همون درخت دارش می زنند!


خب همینه دیگه. فرق ما و میثم تمّار، همین هاست دیگه!

همین ها هم هست!