یک روز تازه

تمیز و دوش گرفته،

ادکلن زده

با یک لباس مشکی و شکلاتی 

صبحانه خورده

...

دارم فکر می کنم کاش بهتر از این از روزها استفاده می کردم.

فردا باید برم تهران. عصر جلسه دارم. یحتمل امروز دعوا باید بکنم که با اتوبوس نفرستنم.

می دونید، پاک خر شده ام!

خودمو با سیستم یکی نمی دونم! شرکت رو از خودم نمی دونم. اینه که ، فداکاری نمی کنم!

حجم کار این روزها بسیار رفته بالا

بسیار بیش از آنچه ما بهش عادت کرده بودیم.

و این، فشارم می ده!

وقتی مسلطم که چه کار باید بکنم، کیف می کنماااا،

اما وقتی گیر می کنم،

بخصوص وقتی کارهایی می شه که یکی دیگه یا یک گروه دیگه هم باید توش حضور داشته باشند،

اونوقت فرسایشی می شه برام، لذّت نمی برم.

گفتم لذّت، دیروز داشتم از ماشینم لذّت می بردم!

لذّت حرکتهای روون، انتقال قدرت به موقع و مکفی، فرمون نرم،

چند روزی است، هر از گاهی دارم فکر می کنم ممکنه مجبور بشم ماشینمو بفروشم که بتونم بنّایی کنم!

راستش، منابع مالی که روشون حساب می کردم، پشتیبانی نکردند

اولیش بابای گرامی که تا حالا می خواست یک واحد آپارتمان براش پیدا کنم بخره،

الان می گم بیا پولتو بذار بسازم برات

می گه نه! 

و کلا که، پولی نداره. آنچه داره آرزوست فقط.

نمی دونم

پاشم برم اداره، تا ببینم چی می شه

امروز موعد دو تا واممه. جمعه یک میلیون و صد و هشتاد هزار تومن.

اولی رو بیستم ریختم به حساب، دومی رو ولی،

اگه حوصله کنم می رم بانک.


عزّت زیاد