امروز از اون روزهاست که فیگور کیوان ساکتی گرفته ام و دلم می خواد خییییلی حرف بزنم و از طرفی،

دلمم نمی خواد چیزی بگم!

می دونید، یک شعری بود قدیمها تو کتاب درسی،

می گفت، آنرا که نمودند، ببستند زبان!

یک گاهی،

حس می کنم،

گفتن نداره!

شده به یک جایی برسید که پیش خودتون فکر کنید بقیه هم حق دارند،

و باید،

زندگی کنند؟

و منظورم از زندگی کردن،

تجربه کردن است!

تجربه کنند!

خطا کنند!

زمین بخورند!

پیشرفت کنند!

یک فاز قبل از این،

وقتی آدم خام تر و کال تر و خر تر از این مرحله است،

استراتژی اش اینه که  چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد!

یک جورایی می خواد مدیر دنیا باشه مثل مموتی و مدار گردش کواکب رو اونطوری بکنه که این دلش می خواد

بعد می جنگه

می جنگه

می جنگه

بعد،

بی شک، شکست می خوره!

دندونه هاش صاف می شه،

کرک و پر می شه،

بعد می شینه سر جاش!

حالا،

عین کسی که به اقناع رسیده،

تسلیم می شه

فی الواقع، به مقام رضا می رسه!

سرشکسته از تلاشش نیست

بهش لبخندمی زنه

و دیگه آروم می گیره

بعد،

عقب تر می شینه و به بقیه حق میده که اونها هم،

زور بزنند و گردش کواکب رو وارونه کنند

با یک یقین قلبی،

که کسی نمیتونه همچین غلطی بکنه!

فلذا، همه چیز آرومه، من چقدر خوشبختم، بقیه هم بذار مشغول باشند!

...

نمی دونم

اصلا نمی دونم چرا اینها رو می گم

یک موی نااااااااازک زنونه رو لباسمه! یعنی مال کی می تونه باشه؟!!!

خیلی نازکه!

نمی دونم چه رنگیه. سیاه نیست ولی. شاید از بس نازکه، سیاهش روشنه !

سیاه رقیق!

بیخیال

ادامه می دم...