سه شنبه بود، حوالی ظهر، چنادین کیلومتر مانده به شهر خون و قیام، خرم آباد قهرمان!

زنگ زدم به رضا ساکی

طفلک پشت ماشین بود گویا. تعجب کرد که یک اصفهانی بهش زنگ زده است!

خخخخخخ!

گفتم داریم وارد شهرشون می شیم و زنگ زدم واسه اذن دخول!

کلی تعارف زد که داداشش بیاد و الخ و دولخ. خودش تو شهر نبود گویا.

با سپاس بسیار، سپردیمش به خدا. فرصت نبود که بمونیم یا حتی کوتاه زیارتشون کنیم. با این حال، دخول فرمودیم.

یک عالمه خیابونها رو یک طرفه فرموده بودند. تنگ و ترش بود معابر و پر دار و درخت. قشنگ بود. خوشمان آمد هرچند، تنگنا، فقط به فلان می برازه و بس! شهر باید عریض باشه و جا دار!

(منظورم از فلان ، دهان بود! دیدید از این میلاد بخاطر دهن گشادش بدم میاد! )

خلاصه

آقا اینها چندتا، اقلا دو تا میدون داشتند عین خارجکی ها، چپکی دورش دور می زدند!

به جان خودم!

اسم یکی اش میدان اسد آبادی بود. یکی دیگه اش یادم نمیاد. 

تاااااااازه من فهمیدم چرا به خرم آباد می گن پاریس کوچولو! آخه عین پاریس، فلکه رو ساعتگرد می چرخند اونجا!

خخخخخخخخ!

رو به روی استانداری یک رستورانی بود، اسمش شبیه شاندیز. ناهار خوردیم. بدک نبود هرچند، مزّه نداشت!

من کلا از کباب و جوجه دیگه وازت کرده ام به قول اهل آبادی خودمون!

دلم نمی خواد!

فرصت نشد قلعه فلک الافلاک رو ببینیم. سریع از شهر خارج شدیم به سمت ایلام...


آنچه دوستان تعریف می کردند این بود که مردم لر منطقه خرم آباد افرادی پر محبت و با شعور و مردم نوازند.

این ادعا رو در مورد لرهای طرف خودمون، به اصطلاح لر بزرگ ها، نمی تونم بکنم، با کمال تاسف و درد!