صبح رفتم بانک
ده دقیقه ای منتظر بودم تا درش رو باز کردند
بعدش،
دخول.
اول که شونصد صفحه پشت و رو هی نوشتم هی امضا کردم! یک حساب باید باز می شد !
در این میان، دو تا کارمند محترم بانک که شونه به شونه هم نشسته بودند، اینقدر به هم عزّت گذاشتند و احترام کردند که حااااااالم داشت بهم می خورد دیگه!
دو تا آقای گنده، یکی مرتب به اون یکی می گفت شما خودت کارت خیلی زیاده این کار رو هم بخوای بکنی؟ نه من خودم انجام می دم
دستت درد نکنه، شما خودت خیلی کار داری
اونم از اونطرف هی جواب می داد
هرچیزی، زیاد که می شه یکم تو ذوق می زنه.
نه؟
تا من نوشتم فرمها رو، دو تا مهندس دیگه هم رجوع کردند، عین من باید اون فرمها رو پر می کردند
یکی شون، با مامانش اومده بود!
می دونید، هم جالبه، هم مسخره!
اینکه سر صبح مامان آقای مهندس آوردتش بانک، یکم مسخره است. اما،
نگاه که می کردی مامانه نشسته بود و همچین قد و بالای تو رعنارو بنازم، نگاه بچه اش می کرد،
آدم می گفت خب، بذار حال کنه! حالا ما خوبیم انگار بگو خیار از بیخ بوته در اومده باشه، هیچکس رو نداریم؟!
والله!
یکماه قبل که رفتم بیمارستان واسه قلبم، یارو بهم گفت تو بخواب بعد خودش هی زنگ زد اینور اونور. می گفت همراه نداره، آدم حس می کرد خیلی بی کس و کاره! سنگین بود عبارتش!
بعد هم یک عالمه قبض آورد داد بهم گفت اینها رو اگه ندی جواب آزمایشهاتو نمی دن! خخخخخخخ ! انگار بگو با چهل دزد بغداد طرف بوده!
حق داره ها، حرفم چیزی دیگه است.
یکی شون که اصلا آزمایش رو انجام نداده بود تا خودم رفتم قبض رو دادمش، نتیجه رو گرفتم ازش!
کجا بودیم حالا؟
یادم رفت.
می گم، چطوره به این آقای محترم بگم یک دعوتنامه برام بفرسته، جمع و جور کنم برم آمریکا ! نظرتوت چیه؟
نه. مسخره است.
فکر کنم که همین جا خوبه !