هوای اینجا،
بارونی شده و سرد!
از دیشب بارون میاد،
چیزی که نمی دونم چرا بهش حس خوبی دارم،
مشروط به اینکه رو سرم نباره،
تو جاده نباشم،
خیس نشم،
الخ!
اینکه یک جای گرمی باشی و بتونی نگاه کنی فقط! این خوبه!
خشک، گرم!
روز دوم عید هم گذشت. یکم ساز و یکم خواب و یکم دور دور تو آبادیمون.
هیچکس باز نکرده بود! یک بوتیک، یک شیرینی فروشی، یک نونوایی، یکی دو سه تا ساندویچی و پیتزایی.
طفلک پیزاییه دیوانه است گمونم. اون دفعه ها که اومده بودم از آبادی برم ماموریت، صبح زود، زودتر از خیلی ها، این یارو باز کرده بود!
فکر کن!
پیتزا سر صبح!
اگه تو یخچال باشه خب آدم می خوره ، شاید! اما اینکه اول صبح بری و سفارش بدی یک پپرونی با نوشابه و دوغ، مسخره است!
به ما چه اصلا!
بیخیال
دارم با آبجی تلاش می کنم که برم انگلیس.
یک سفر.
کوتاه.
شاید اواسط تابستون، اگه جفت و جور بشه.
فعلا باید برم اصفهان یک عالمه مدارک جور کنم بفرستم سفارت، نوبت بدن و مصاحبه و الخ.
پول ندارم منتهی، حتما سعی می کنم این یکی آبجی رو هم ببرم!
شاید واسه این، تنها کاری که بتونم بکنم، همین باشه و بس.
نمی دونم.
شاید یک دوری بزنه، خوشش بیاد،
تو مملکت خودمون که نه از اکبر نه از ممد نه از مموت و نه حسن، کسی نتونست براش کاری بکنه.
شغل نداره
بیکار، علاف، بی آینده
دیشب بود، داشتم فکر می کردم، یک دختر، حتماً باید تا وقتی باباش زنده است از خونه باباش بیرون بره!
یا با ازدواج،
یا با خرید خونه
یا هر راهی که می دونه!
بعد بابا، خونه جای موندن نداره به نظرم!
بخصوص واسه یک دختر.
اینو به شما می گم! مطمئنم اقلاً 24 نفر از شماها که روزی یکبار اقلا سر می زنید، ولی دم نمی زنید،
دخترید!
شک نکنید، چه اهلی باشید چه وحش،
سنتون که بالا تر بره، به یک خونه احتیاج دارید!
وگرنه بی عزّت می شید!
کسی تو خونه اش مهمون مدام نمی خواد! خودتون فکر باشید!
والسلام!
ببخشید یکم تلخه کلام! به نظرم درستش اینه! گفتم که نگید نگفت!