دیشب هم نشد بخوابیم باز
از خروس خون صبح، فرودگاه بودیم، مشایعت مسافر تاشکند و قندهار!
هعی.
خوابم میاد.
مسافرمون که رفت، هوا داشت روشن می شد کم کم
با آبجی خانوم راه افتادیم کف شهر
مقصد،
آش فروشی های معتبر!
جاتون تهی. سه راه سیمین یک آش فروش قهاری هست،
دو تا نصفه کاسه خریدیم و بعد یک عااااالمه که یخ کرد، زدیم بر بدن
تو ماشینم فلاسک چایی هست. برده بودم که اگه احیاناً نصفه شب کسی چایی خواست، باشه همراهمون
کسی میلش نکشید...
من، خوابم میاد فقط...
یک آقا خانومی با بچه شون اومده بودند استقبال مسافر انگار
خانومه، کلفت و کار کن، و دور از جون شما، عین دیو دو سر بود!
چشماش قرررمز، ابروهاش لینگه به لنگه هر کدومش یک ور
دماغش واجددو سه تا گره اساسی
بد اخخخخخخخخخخخم عین زغنبوت !
یک لحظه نگاه کردم دیدم آقاهه گوشیشو گرفته سمتش که ازش عکس بگیره،
دور بین بدبخت هرچی زور می زنه یک لبخندی تشخیص بده
یک دندونی ببینه،
شوهره هرچی زورش می زد بلکه یکم این یک تصنعی، فیگوری،
هییییییییچ!
ول کن آقا، خوابم میاد !
به من چه
مهم اینه که با هم خوب بودند.
والله