گمونم، فریدون آسرایی است که می خونه
امشب دلم پره،
امشب مسافری
کاش مونده بودی و
الخ!
شب خوش
گمونم، فریدون آسرایی است که می خونه
امشب دلم پره،
امشب مسافری
کاش مونده بودی و
الخ!
شب خوش
بطور کلی، خبری نیست.
امروز واسه یکی از پروژه هام، رفتم شهرداری
بعدش اداره پست.
حسب اتفاق، گذرنامه ام آماده شده بود!
فکر کنم کمتر از سه روز کاری، کار برد تا آماده شد! عجیب بود برام.
خب! حالا کجا بریم باهاش؟ این چینی های نامرد که فقط وعده رشوه دادند، رفتند گم شدند به حقّ علی!
خودمونم که تا خونه فقط می ریم و برمی گردیم!
بیخیال
تا بعدها
روز مسخره ای بود!
کلا از صبح که می خواستم برم کوه ولی بعد دیدم دیرم شده و یکراست رفتم شرکت بگیر تااااااااا،
چهار عصر که آزاد شدم!
رفتم فروشگاه. یکم بادوم خریدم. گردو شکن نداشت. ترازو نداشت...
رفتم یک فروشگاه دیگه،
پفک خریدم و بیسکویت و پنیر و کره
ترازو فروشش نبود!
رفتم یک فروشگاه دیگه. یکی از رفقای قدیمی وب رو دیدم. شده بود مدیر فروشگاه. جالب بود. یکم گپ زدیم ولی من گشنمه ام بود و اوشون سر کارشون بودند، زود جمع کردیم.
از اینجا، ظرف فریزری خریدم، یک عااااالمه انواع رطب خریدم، قیمت ماهی پاک شده رو نگاه کردم و فهمیدم اونروز که هفت تا ماهی تمیز کردم حدود صد و پنجاه هزار تومن صرفه جویی کرده ام!! بعد کلم قرمز خریدم و حدود شونزده گرم زعفرون! فکر کنم واسه سقط کردن شیش تا بچه کافی باشه!
دوباره، برگشتم فروشگاه اولی. فروشنده ترازوش اومده بود. یکی خریدم به صد و بیست هزار تومن . تخم مرغ و یک سس گرون هم خریدم که حالا نمی دونم کجا باید بریزمش! فقط چون گشنم بود، فکر کردم دلم می خواتش!
خخخخخخخ!
بگذریم. تا برگشتم خونه شد ساعت شش. تااااااااازه بحث موجر و مستاجر باز شد و خلاصه، تا دفتر رو جمع کردم شد ساعت نه! عین اسب خسته شدم!
پول، خیلی مسخره خرج می شه می ره. عین یخ می مونه که کف دست گرفته باشیم. این چند روزه، بدون هیچ خرید خاصی، حدود یک میلیون تومن آت و آشغال خریده ام!
خعلی گشنمه امروز
یک لول ساندیج الویه دادن بهمون، مزه حرومی می داد!
به بچه ها میگم بالاخره یکی پیدا شد دستپختش از مال من گند تر باشه!
چی بود این!؟
ولی، می خورمش! خعلی گشنمه !
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم
آخرین فرصت خندیدن ماست
زندگی همهمه ی مبهمی از رد شدن خاطره هاست
هر کجا خندیدیم
زندگانی آنجاست......
از این وب برداشتم:
http://naghmesokoot.persianblog.ir/page/1
می ریم کوه صفه ، پیاده روی!
بعدش کار!
چطوری امروز تمام بشه تا ساعت چهار! یا خدا!!
--------
سوار ماشینم که شدم دیدم،
با اینکه نصف شب بیدار شده بودم اما،
بازم زمانی واسه رفتن کوه وجود نداشت!
باز هم، دیرم شده بود!
یکراست اومدم اداره.
مرده شور شغلمو ببره!
از صبح، یک سیب زمینی آب پز خورده ام، یک لول نون پنیر و خرما. الانم عزا گرفته ام که تااااااااا عصر، چی بریزم تو خندق بلا!
گشنم می شه خب!
چخوف می گه،
اگه از تنهایی می ترسی، هیچوقت ازدواج نکن!
!!! چی می گه این!
بی بی سی داره یک برنامه ای می ده، تئاتر است، بهزاد بلور هم توشه
می گه:
معمولا اونهایی که دوست ندارند سر به تنتون باشه توعروسیتون بیشتر از همه دست می زنند و قر می دن!
در هر گوشه از این دنیا که باشی، سه قدم بیشتر تا اولین دیو فاصله نداری
همونطور که همیشه ماه پشت ابر نمی مونه، هیچ صورت زشتی هم همیشه پشت ماسک نمی مونه
عوض کردن آدمها به آسونی عوض کردن لامپ سوخته نیست
فاطی گل داد به داداش، دداش انداخت زیر پاش!
کی گل عبّاسی خواست؟
کی گل رازقی خواست
کشک تو آش یادت نره
بحای حعفری باز تره نریزی توی آش
...
تو دیگه شوهر داری، آقا بالاسر داری باهاس که مشکی بپوشی با هر کسی هم نجوشی
روزها باید که موش باشی، صبح تا شوم به گوش باشی گل و رنگ و پروانه، مال خواب شبانه
رسم این شهر همینه ...
از قضا زمستون سردی رسید
دیو که آدم نمی شه
فاطی بود که دیو می شه
از کتاب دو قصه از فاتی
با یاد مرتضی احمدی
بازی بهاره صارمی و ...
فروردین 95
بی بی سی
شهریار،
شاعری است که من نتونستم خیلی باهاش رابطه برقرار کنم.
تک بیتهایی، گاهی به دلم نشست،
گاهی.
این بیت رو،
یحتمل خیلی ها شنیده اید،
اگر گاهی حس نکرده باشید که وصف حالتونه!
می گه
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم.
جدید نیست. دیگه به سن و سال من و شما نمی خوره. مال جوون ترهاست.
مال دوران بلوغ آدمهاست
مال اون بحرانها
این بیت، یک عالمه قبل و بعد داره ، که امروز که می خوندم تاااااااااااازه بعد از یک عالمه بار، فقط فارسی اش رو فهمیدم که چی می گه!
می گه:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
...
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
...
طرف،
شهریار،
داره به زید ایام شبابش می گه
می گه من ازدواج نکرده ام هنوز در حالی که تو ازدواج کردی و مادر هم شدی رفت!
می گه تو بچه ات رو هم از شیر گرفتی، یعنی دو سال هم از بارگرفتنت گذشت، ولی من هنوز همون خری ام که بودم!
گویا در ادامه هم شکوه می کنه که بابای عروس، بخاطر وضع مالی بد شهریار بهش دختر نداده و دختر چون گوهرش رو عملاً به یکی پولدار تر از این داده، انگار بگو فروخته .
می گه باباهه، نگاه کرده ببینه بین مجموعة عشق و آزادگی و خوبی و هنر و جوانی از یک طرف،
و یک گونی پول و پله و حساب بانکی و الخ، کدوم به درد دخترش می خوره،
خب به طبع دومی،
داده اونی بکنه که پولدار بوده!
خوب هم کرده! تا نسل هرچی ضعیف و فقیره ور بتّرقه به حقّ علی، اولینش هم خود من!
والله!
اگه کسی کاری رو با عقل پیش برد، حالا خلاف میل ما بود، باید هی جز جز کنیم؟
خوب کاری کرده باباش! تا چش هرکی نمی تونه ببینه در آد!
دخترها هم زبل شده اند! می گه خیلی خوشحالم که من عاشق اون نیستم و اون عاشقمه!
می گم چرا؟
می گه واسه اینکه اون دنبالم میاد نه که من هی دنبال اون بدوم!
اون یکی، استراتژی اش اینه، می گه،
بی توقعی، یک جور ذلالته!
می گه،
ما باید از اطرافیانمون توقع داشته باشیم در شان و منزلت ما باهامون رفتار کنند و برامون هزینه کنند.
خب،
قطعاً منظورش، و شعورش، شان و منزلت انسانی نیست. چون منزلت انسانی مناعت طبع است، دوری از اسراف است، چشم و دل سیری است، قناعت است، یکمی بالاتر از پاستیل و آبمیوه است.
اون شان و منزلتی که می گه، چیه ؟
یک دختر یک لا قبای بی هنر بی هیییییچ محتوای، صرف شکلش و فیزیکش و اینکه مثلا اطافیانش می گن موقع غذا خوردن با مزه غذا می خوره، چه شان و منزلتی داره به نظر شما؟
خدا شاهده این عبارت رو دختره به زبون آورد! این از محسناتش بود! گفت من وقتی غذا می خورم همه می گن چقدر با مزه غذا می خوری!
این شد زن زندگی!
این شد شان و منزلت؟
این چیزیه که قابل احترام باشه؟
یعنی چی؟ یکی به من بگه من کجا رو نمی فهمم آخه!
والله چهل سالم شد، نفهمیدم! بگید بفهمم قبل اینکه بمیرم! دو خط زکات علمتونو بدید! بگید شما زنها چی می خواهید، چی دارید، چی می گید!
من منکر کرامت انسانی واسه هیچ زن و مردی نیستم. همه فی نفسه محترم و عزیزند و بزرگند و واسه پدر و مادر و حتی من، حتی شما، واسه کل ابنای بشر محترمند. نفس انسان محترمه! روح خداست! بدنش ساخته خداست! بدنش همونیه که یک جزئش خراب بشه کل بشر با کل علم و تکنولوژی نمی تونه درستش کنه، بماند که خاک بر سر رفته تکنولوژی اسلحه سازی رو همچین جلو برده که سه سوت، می تونه جاندار رو بی جان کنه! بگو خاک تو سرت! اگه هنره، عکسش بکن!
روزی روزگاری بود، می گفت جوان که بودم نیت کردم راه هزاااااااااااار قافله رو بزنم، بعدش یک قافله رو به سلامت رد کنم.
بعد، سکوت و بیابان و یاس و باد و چپق...
ادامه می داد
هزار تا رو زدم...
دوباره نگاه به افق، یاس و حسرت و شکست...
پیدا بود، یکی رو نتونسته بود سالم به مقصد برسونه!
فکر کن!
هزااااااااااااااار کجا، یک کجا!
اما نشده!
نتونسته!
کرامت انسانی انسانهای این روزگار!!!
انگار بگو فقط ماده که باشی کرامت داری، نانوشته،
اونوقت نر که باشه کرامت تمام شده، بهت فقط کرم و کار رسیده است!
چی می شنوم از بعضی ها؟! چرا ؟!
کرامت آدمها، گیر چیزهای مسخره نیست
اکرام آدمها، به حرکات سوری و زوری نیست!
کرامت، والله چیزی دیگه است
و اکرام، چه بسا در یک نگاه است، در یک تماس است، در یک سلام است. چرا عین گشنه ها، اینجور تربیت نشده و نا بلوغ، رها می شیم کف اجتماع؟
چی از ما در میاد؟
شاعر می گه
آنکه را ام و اب ادب نکند
گردش روزگار ادب کندی!
روزگار، بد ادب می کنه فقط! می دونید؟
از من بپرسید! خیلی بد می کنه لاکردار!
حضرات رو بردم یک تابی دادم. با ماشین.
باد سردی بود. خیلی سرد.
چشمه هایی که سراغ داشتم، تقریبا همه خشک بود و ملت به یاد چشمه ها، تو بیابون خدا پخش بودند.
حس جالبی است این سیزده. وقتی می ری بیرون، تعجب می کنی که اولا چی ، اینهمه آدم رو کشونده و جاهایی اسکان داده که غیر از این روز اگه مزدشون بدی هم نمی رن بمونن.
و تعجب می کنی که چقدر سنخیت جالبی است رنگ طبیعت تو این روز با این گولّه گولّه های انسانی
و چقدر ابلهانه است فکر کسی که ممکنه بخواد این رسوم و حرکات رو تقبیح کنه در سطح کلان.
حرکت، قشنگه. من دوست دارم این رسممونو.
خدا بیامرزه عمو بزرگم رو، همیشه سیزده به در ها با اونها بودیم. با غذاهایی که از خونه می بردیم و بشقابهایی که تعارفی، از این سفره به اون سفره می رفت و برعکس!
جالب بود. زمانی که بابا مامانم جوون بودند، ماها بچه بودیم و ، تو طبیعت آب بود!
به ماورا من معتقدم. نه به اون شدت که زلزله خاور دور رو به لرزش سینه زنای فلان جا ربط بدم. نه. اما معتقدم رعیتی که از بخل و حرص و آز، اره برقی می ذاره و درختهایی که ملت هر از گاهی می رفتن دورش و زیر سایه اش رو قطع میکنه، حقشه بی آبی امانش رو ببره!
حقشه نمیره ولی مرگ مزرعه اش رو جلو چشمش ببینه!
که بفهمه طبیعت، مال اون نبوده! که اگه بود الانه شیر آبشو باز می کرد تا ته! طبیعت، ابزاری بود که رزق مقسومشو به دستش برسونه و وقتی حرص می زنه، حقشه بهش نرسه!
رسیدیم به سیزده به در
امسال منتهی،
بر خلاف سالیان درازی که جزو واجبات بود روز سیزده حتتتماً بریم بیرون،
احتمالا که نه، قطعاً،
جایی نمی ریم.
جالبه که رسوم کهن تحت تاثیر زمان، شرایط و اوضاع، رنگ می بازند!
امسال، شاید بریم یک قدمی بزنیم و بس! اونم یحتمل از ترس! ترس نحوست سیزده!!
هوا نسبتاً سرد است. بخصوص اگه باد شروع کنه به وزیدن. ضمن اینکه یک روز تمام سیخونکی نشستن با گردن بسته و درد کمر و زانو واسه مامانم دشواره. بخاطر همین، منزل می مونیم. واسه من مهم نیست. ولی فکر می کنم اگه می رفتیم و امروز یک عالمه آسمون رو نگاه می کرد به جای سقف هال، شاید بهتر بود. حالا روز بلند است، باید ببینیم چی می شه بعد.