یک جورهای ناجوری، به بطالت داره می گذره عمر
نیاز به یک سفر دارم.
خیلی زیاد!
خیلی خیلی زیاد!
فردا باید برم آبادی، شاید بهتر شدم...
یک جورهای ناجوری، به بطالت داره می گذره عمر
نیاز به یک سفر دارم.
خیلی زیاد!
خیلی خیلی زیاد!
فردا باید برم آبادی، شاید بهتر شدم...
اگر با آیین فرهیختگی در تعارض نباشه،
باید بگم بین نوازندگان سازهای مختلف، بیش از همه، از سنتورنوازها لجم می گیره!
به نظرم یک جورایی نقض غرض است!
طرف دو دستی می افته رو سازش،
مرتّب باید بشینه
و اصلا حس نمی کنی که داره ریلکس می کنه باهاش
این خیلی فرق داره با کسی که یک تار می ذاره رو زانوش و باهاش قر می ده
یا یکی که ساز بادی گذاشته رو لبش و از سر تا دمش می رقصه حین فوت کردن تو ساز
این بود نظر من!
بهش می گم مهندس،
تو نکنی، یکی دیگه می کنه!
تا بناگوشش سررررررررررررخ می شه و سرشو عین خری که زنگولة نو براش خریده باشی، به طرفین تکون می ده!
...
والله!
بد می گم؟!
اگه بد می گم یکی بیاد بگه بد می گم!
یکی از امکانات این سایت نسبت به بلاگفا اینه که کلی آمار هم به آدم ارائه می کنه منتهی،
آمارش،
یک چیزهای مبهمی هم داره
مثلا، این سایت به من نشون میده که چند نفر بازدید کننده داشته ام و چند بار بازدید شده از وبلاگم
به عبارتی، یک نفر ممکنه سه بار در روز سر بزنه. در این صورت در بخش بازدید کننده ها یکی حساب می شه، در بخش بازدیدها سه تا.
چیزی که نمی فهمم، اینه که اخیرا آماری می ده که بازدیدها از بازدید کننده ها کمتره!
یعنی، سایت بارها داره مانیتور می شه، بی اینکه شخص خاصی بهش سر بزنه! و این، احتمالاً، یعنی وجود چشمهای ناپاک کنترل کننده !
گمونم.
من نمی دونم چقدر درسته امّا،
رو من جواب داده است!
زمانی که سرماخوردگی بر شما مستولی شده است، اگر تونستید دستتونو پر از آب کنید و،
دماغتونو بذارید تو اون حوضچة کف دستتونو،
همچین آب رو بالا بکشید که بره سر از حلقتون در بیاره،
در کمتر از یک روز کامل خوب می شید!
نشونه اش اینه که تمام مخاط بالای بینی تون به سوزش می افته !
تست کنید، اگه جواب مثبت داد، خبر کنید.
از ظهر،
آبجی خانوم هر از گاهی نگاه می کنه،
میگه داری خوب می شیااااااااااااا!
راست می گه، حالم خیلی بهتره.
هر بار،
بهش می گم پول حالمو خوب کرد،
خخخخخخخخخخ!
آخه راستش، بعد از سه چهار روز که تقریباً با صفر مطلق و فقط به اتکای کارتی که پولهای ساختمان رو داخلش نگه می دارم رفتم جلو،
بالاخره امروز حوالی ساعت یک،
یکم پول رسید دستم
خعلی خوشحال شدم!
افتضّاح!
الانه هم نشستم همه اش رو پر و پخش کردم و از هرجا هرچی برداشته بودم دادم و رااااااااااااحت شدم به حقّ علی!
والله!
امروز دو تا چیز دیگه هم اتفاق افتاد که قشنگ بود برام
یکی اش، اون آقایی بود که گفتم صاحب کار یکی از ساختمانهام بود و اومد سر چهار راه براش یک برگه مهر کردم.
این آدم، با اون کبر سن، اونقدر امید به زندگی درش بالا بود که به آدم انرژی می داد!
این آدم، با اون سن و سال، صبح بلند شده رفته سر ساختمانش، فرم خالی رو گرفته، با اینکه می تونست همه چیز رو با تلفن واسه فردا درست کنه، خودش رانندگی کرده برگشته اصفهان مهر کرده مجدد رونده سمت ساختمانش و اونقدر سمج دنبال کار رو گرفته که ، واسه من جای تعجب و صد البته جای یادگیری است!
همچین آدمی، به نظرم، مستحق است که پولدار باشه صد البته، اون پول، بهش نیروی محرکه ای می ده که تو سن اقلاً هشتاد، اونطور سر پا و امیدوار و با عزم راسخ، دنبال خشت و گاز و ساخت وساز باشه.
یکی دیگه از اتفاقات امروز، مصاحبه ای بود که رادیو فرهنگ با یک پیرمرد هشتاد ساله داشت، هرچی فکر می کنم اسمش یادم نمیاد.
زادة خرم آباد گویا، تحصیل کرده اطریش، رهبر ارکستر و نوازنده پیانو و آهنگ ساز. الان تهران زندگی می کنه، اسمش شبیه به مگردیچیان.
این بابا با اینهمه سن و سال، عین یک بچه، قول داد که تولد یکصد سالگی اش ، با رادیو مصاحبه کنه باز
لوریس چکناواریان !
چقدر نگاهش به زندگی قشنگ بود!
چقدر من پسندیدم آدمی رو که اونقدر مثبت بود!
همیشه، دلم می خواسته اگه فیلم می بینم ، یک فیلم خانوادگی باشه، مثبت، با تم عشق.
یک چیزی تو مایه ها فیلم ...
یادم نمیاد
one eyes shot?
نه
top gun ?
نه
باید برم تو سی دی هام بگردم، شاید داشتمش!
پیدا کردم
city of angels
(angles?)
همون شهر فرشتگان
با بازی بی نظیر نیکل کیدمن، اگه درست یادم مونده باشه!
فکر کنید، دو تا کیف سی دی دارم، تنها سه تا فیلم توش بود !
قشنگ بود این آخری بخصوص!
حیف بودجه هایی که می شده اون شکلی خرج بشه و یک چیزهای دیگه ازش در میاد !
پاشم برم پایین، نیم ساعت بشینم ببینم کسی پول می ده یا نه.
عزّت زیاد
صبح رفتم بانک
ده دقیقه ای منتظر بودم تا درش رو باز کردند
بعدش،
دخول.
اول که شونصد صفحه پشت و رو هی نوشتم هی امضا کردم! یک حساب باید باز می شد !
در این میان، دو تا کارمند محترم بانک که شونه به شونه هم نشسته بودند، اینقدر به هم عزّت گذاشتند و احترام کردند که حااااااالم داشت بهم می خورد دیگه!
دو تا آقای گنده، یکی مرتب به اون یکی می گفت شما خودت کارت خیلی زیاده این کار رو هم بخوای بکنی؟ نه من خودم انجام می دم
دستت درد نکنه، شما خودت خیلی کار داری
اونم از اونطرف هی جواب می داد
هرچیزی، زیاد که می شه یکم تو ذوق می زنه.
نه؟
تا من نوشتم فرمها رو، دو تا مهندس دیگه هم رجوع کردند، عین من باید اون فرمها رو پر می کردند
یکی شون، با مامانش اومده بود!
می دونید، هم جالبه، هم مسخره!
اینکه سر صبح مامان آقای مهندس آوردتش بانک، یکم مسخره است. اما،
نگاه که می کردی مامانه نشسته بود و همچین قد و بالای تو رعنارو بنازم، نگاه بچه اش می کرد،
آدم می گفت خب، بذار حال کنه! حالا ما خوبیم انگار بگو خیار از بیخ بوته در اومده باشه، هیچکس رو نداریم؟!
والله!
یکماه قبل که رفتم بیمارستان واسه قلبم، یارو بهم گفت تو بخواب بعد خودش هی زنگ زد اینور اونور. می گفت همراه نداره، آدم حس می کرد خیلی بی کس و کاره! سنگین بود عبارتش!
بعد هم یک عالمه قبض آورد داد بهم گفت اینها رو اگه ندی جواب آزمایشهاتو نمی دن! خخخخخخخ ! انگار بگو با چهل دزد بغداد طرف بوده!
حق داره ها، حرفم چیزی دیگه است.
یکی شون که اصلا آزمایش رو انجام نداده بود تا خودم رفتم قبض رو دادمش، نتیجه رو گرفتم ازش!
کجا بودیم حالا؟
یادم رفت.
می گم، چطوره به این آقای محترم بگم یک دعوتنامه برام بفرسته، جمع و جور کنم برم آمریکا ! نظرتوت چیه؟
نه. مسخره است.
فکر کنم که همین جا خوبه !
با یکی از مقامات خیلی بالای اسبق،
کنار خیابون
ملاقات کردم!
ساکن امریکا، فارغ از آمریکا
فعلا بساز نفروش !
بساز و نگه دار
راستش، تا قبل اینکه برسه خیلی با خودم فکر کردم که بهش بگم ببینم یک کاری جایی می تونه سفارش کنه یا نه
یاد داستان حضرت یوسف بودم که یوسف نبی آویزوون هم سلولی اش می شه که به عزیز مصر بگو فلانکی هم بی گناه است و خلاصه به حکم خدا یک هفت هشت سالی خدای متعال فراموشی رو بر ذهن آن هم سلولی یوسف مستولی می کنه و بدین ترتیب تنبیه می کنه یوسف را که چرا صاف نیومدی سر وقت خودم
بماند که این ماجرا با عقاید ما که آویزون هزار امامزاده و سیّد و ملّا می شیم در تعارض است اما
منم داشتم فکر می کردم که به این یارو با این خر و خور، بگم، در واقع ازش سراغ بگیرم یا نه
می دونید، من بعد از چهل سااااااااااااااااااااال، به این رسیده ام که پول، ارزشمندترین چیزی است که هست!
هرآنکس که در کیسه اش زر بود
قبول است حرفش، اگر خر بود !
خودم می دونم بحث سلامتی و الخ رو فرهیخته جونیا !
همسایه، سه تا بچه داره،
دو تاش تقریبا، با دیوار یکی اند! صدا ازشون در نمیاد!
آخری اما،
تلافی همّه رو در میاره!
دیشب، دم در، ییهو زنه سرشو از خونه آورد بیرون خطاب به شوهرش که کنار ما بود
با عصبانیّت و خیلی جدّی می گه :
" امشب باید ابراهیمو بکشیم!"
خخخخخخخخخخخ!